آدمچقدر گاهی دور میشه از یه روزهایی از خودش
مثلا من خودم رو سیزده سال پیش تصور می کنم سال هزار و سیصد و نود ، تو خونه ی طبقه چهار که فکرمی کردم کله ی برجمیلاد که از پنجره پیدا بود شنونده ی حرفهامه
و حالا یه اقیانوس فاصله اس بینمون . اصلا رویاهام اینی بودکه الان توشم؟
نمی دونم اصلا یادم نیست.
میز وسط آشپزخونه با رومیزی لنین بنفش با گل های ابریشمی بنفشی که چسبونده بودم روشون تا جای سوختگی اتو رو پر کنه.
پنجره های قدیش ، حیاط خانه ی روبرو ، درخت خرمالوی چند خانه آنورترش، چرا اینا اینقدر با جزییات دارند رژه می رن تو سرم . نمی دونم .
خیلی می ترسم
این همیشه در انتظار مقصد بعدی بودن هم باگ مغزمه.
خوب زندگی مگه نه این مسخره بازی های روز مزه اس!؟