جان در سوگ باربارا و رونالدو خیلی ناراحت شده، باربارا و رونالدو دوتافنچ های جان بودند که عادت کرده بودند جان هر روز صبح پارچه را از رویشان بردارد و سلامشان کند. جان از من پرسید از سوره هایی که کلاس اول یاد گرفته کدامشان برای مردن است؟ بعد همین طور که هر کی سرش به کاری گرم بود آمد و بوسیدم و گفت: مامان تسلیت میگم. فکر کنم خاله جانت اونجا تنها بوده و خواسته باربارا کنارش باشد .
یادم افتاد که خالجان دیگه نیست . دوماهی شده که رفته پیش اونوری ها . من و همه باز از دروازه دیگری از سوگ عبور کردیم و داریم یاد می گیریم از این جای جهان خالجان وسطی هم نیست دیگر ، یا در واقع رفت که تا همیشه باشد.
سه روز بعد از گذاشتن پست قبلی سایت باز شد و رفتم واکسن زدم.
جان کلاس دومی شده و چقدر می خندیم وقتی گروهی توی دنیای مجازی با هم کلاسی ها و خانم معلم نشسته ایم.
چند روز تعطیلی یک خبر خوب شنیدیم ، و همه اش را با جان خانه ی برادر کوچیکه بودیم. هر شب تا نزدیک های صبح با برادر کوچیکه و خانمش می نشستیم به حرف زدن. برادر کوچیکه خیلی خیلی خاطرات دور و حتی بی اهمیت رو با جزییات به یاد داره . حتی بدها رو. چندتاشون که مشترک بود رو وقتی گفت اصلا به خاطر نمی آوردم. اما اون هنوز یادش بود. غصه اش رو خوردم و بهش گفتم رها کن این ها رو، بذار پاک بشن و برن این همه تلخی. بیا کوله بار درد و تلخی رو سبک کنیم . یادمون بره چی بهمون گذشت یا اصلا بیا وقتی یادمون اومد فقط مث یه گذشته باشند که ما ازشون عبور کردیم.
امروز یه کلیپ دیدم درباره ی شجاعت . بعد نشستم انتخاب هامون رو از نظر گذروندم . برای من و مورس این انتخاب، انتخاب کیفیت بود تا کمیت و من راضی ام. استیو جابز می گفت : وقتی کاری رو شروع کردین چند روز از خودتون بپرسید که تصمیم درستی گرفتید یا نه؟ اگه هربار پاسختون به این پرسش بله ای قاطع بود ، شک نکنید و ادامه بدید.
بزرگوار این دوستت دارمی که گفتم با تمام جانم بود و ذره ای مجیز خوانی نداشت .