خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

فردا شهریور دیگری می رسد تا من متولد شوم

دیروزرفته بودم پیش استاد راهنمای سابق که در انجام پروژه ای کمکش کنم! اینقدر بهش گفته بودم هفته گذشته که رفته بودم پایان نامه رو بهش تحویل بدم بعد دوسال، و ازش امضا بگیرم برای کارهای تسویه، بهم گفت پاشو بیا تو این کار کمک کن!

تو راه برگشت همین طور که فقط سعی می کردم از روی موزاییک های قرمز عبور کنم و غرق در هپروتی بی مکان بودم، به خودم اومدم و خنده ام گرفت، به خاطر کاری که هیچی  واسم نداره جز در جریان دوباره قرار گرفتن؛ اومدم اینور شهر و دارم از روی موزاییک های قرمز می پرم و روی جدول ها هنوز هم مسلط راه می روم! اینقدر کار کردن را دوست دارم که حالا به دیگران تقریبا ملتمسانه می گویم: اگه کاری هست که من می تونم انجام بدم تو رو خدا، تو رو به پیر و پیغمبر بگید بهم! دوباره راه رفتم روی مربع های قرمز و نسیم پیچید توی پیراهن رنگی رنگی نخی ام! به این کارهام که نگاه می کنم و قیافه ام را تصور می کنم در برخورد با آدم ها، می بینم من در بیست و سه سالگی جا مانده ام! هی می خواهم یادآور شوم به خودم و نمی شود. خود جامانده ام را می بینم! دختری با سری پُر از رویا و دلی پُر آرزو! دختری که فکر می کرد حالا حالاها وقت دارد برای رسیدن به همه ی آنچه که آرزویش را دارد!

از آرزو هایم جا مانده ام! از خیلی هایش! خیلی هایش! آن موقع ها امروز را جور دیگری می دیدم. شسته رُفته و تمیز! پر از حس آرامش! داشتن احساس خوشبختی! هنوز دختری هستم که لباس عروس دلش می خواهد و دست از این آرزوی مندرس برنداشته؛ اینقدر برنداشته که حال خودم هم، به هم می خورد که هنوز آرزویش برایم شیرین است! دختری که در شغل های مورد علاقه اش موفق شده و همین طور دارد موفق تر می شود! همان دختر بیست و چند ساله وقتی که دلش استقلال مالی گذشته اش را با وجود تمام سختی های همراه در محیط کاری می خواهد، نهیب می زند که اگر بچه نداشتی الان یک کار داشتی و اغلب آنچه دوست داشتی و جاهایی که دلت می خواست بروی را می رفتی! حالا باید تمام روز را کنار پسرت باشی! اینموقع ها اما مادرانگی قوی تر است! یادم می آید از صبح که پسرم را ندیده ام چقدر دلم برایش تنگ شده و هیچ چیز دنیا ارزش وجود او را ندارد!

دارم می رسم به تولدم! تنها چهار روز دیگر و یک ویش لیست توی تلگرامم برای خودم نوشته ام! یکیش رفتن به کافه ی توی خیابون دانشگاهم است و چقدر دوست دارم بروم خودم را روز تولدم مهمان کنم! چند تا کتاب هم هست که به خودم قولشان را داده ام! (تصرف عدوانی، مردی به نام اوه، خیابان بوتیک های تاریک ، و یکی دوتا خوب دیگر!

یک کیک با حال هم می پزم و آرزو می کنم و می دهم پسرچه جان شمعهایش را فوت کند!

آن دختر بیست و سه ساله را هم همچنان با خودم می کشم!

 

این ویژگی همیشه عیان و شاید ژنتیک ما!

عمه کبری سومین عمه ام است، خیلی مهربان است خیلی زیاد درست مثل باقی عمه ها! ویژگی خوب اخلاقی کم ندارد عمه کبری؛ مثل غمخوار بودن، همنشین خوب بودن و خوش صحبت بودن، آواز خوب خواندن، غذاهای خیلی خوشمزه پختن، دست و دلباز بودن، غصه خور همه بودن حتی اگر تنها کار ممکن باشد که بتواند برای کسی انجام دهد، دوست خوب بودن، و حتما حتما مادر خوب بودن!

اما یک ویژگی دارد که فکر کنم بین تمام خواهر و برادرها بارز است ولی عمه کبری مدلش خیلی دیگر ترد و شکننده تر به نظر می رسد، آن هم راحت گریه کردنش است! در هر حالتی و با هر اتفاق احساسی حتی نامحسوسی، راحت گریه می کند!

بیشتر دارم شبیه عمه کبری می شوم در این ویژگی، خیلی خیلی راحت گریه می کنم، حتی برای چیزها و لحظه های اصلا گریه ندار، گریه می کنم و هی با خودم می گویم که چی مثلا؟ الان آخه وقت گریه است؟ اما باز گریه می کنم.

مثل دیشب که پسرچه از شادی دیدن خاله افسانه بالا و پایین می پرید، گریه ام گرفت!

 

خانۀ چهارم، خانۀ مهمی بود!

به زوایای مختلف خانه نگاه می کنم؛ تقریبا هر شب! شب ها از پنجره ی آشپزخانه کلۀ نورانی برج میلاد را می شود دید! به قول دایی بزرگه تمام خانه هایی که در آن زندگی کرده ام هرکدام یک چشم انداز منحصر به خود داشته اند! دوتای قبلی ، از یکی از پنجره هایشان می شد کوه را دید و این یکی هم کله ی برج میلاد، و البته کوچه ای که شبیه یک عالمه کوچه ی دیگر در این شهر است! هیچ معلوم نیست تا چند وقت دیگر بتوانم ماه را از این پنجرها ببینم! یا همین گوشه ی دنج خانه که در آن وارد دنیایی دیگر می شوم!

این خانه چه دیدارها که به خود ندیده! چه آدم های خوبی که به این خانه آمده اند و هر کدام حالی با خود آوردند مختص به خود! آدم هایی که به این خانه پا گذاشتند همه خوب بودند، خوبی ای فراتر از تصور! خوبی ای همراه با سبزی و شیرینی و مهربانی! عکس هایی که با هم انداخته ایم جلوی دیوارهای همین خانه بوده و این دیوارها در داشتن خاطرات خوب در میان عکس ها تا همیشه با ماسهیم است! اصلا از خصوصیات بارز این خانه آدم های دوست داشتنی جدیدی بود که به خود راه داد!

این خانه را خیلی دوست داشتم و هرگز هیچکدام از زوایایش را از یاد نخواهم برد! پسرچه ام در این خانه به دنیا آمد، از پنجره آشپزخانه همین خانه اولین باران و برف را دید، اولین گنجشک و بلبل خرما را دید، اولین لبخند را به دختر همسایه ی روبرو زد، اولین بار ارتفاع را از همین پنجره تجربه کرد و وانتی ها را از بالا و از پای همین پنجره ها صدا می زد با هیجان! اولین زمین خوردن هایش هم در همین خانه بود!

در این خانه خبرهای بد و خوب زیادی شنیدم! اتفاقات ناگوار و گوارای بسیاری تجربه کردیم! تلخی و ناکامی کم نبود اما خوشی هایش با تمام کمی بسیار با ارزش و جانبخش بودند! چه شب ها که از پشت همین پنجره های قدی، با ماه حرف زدم، با خدایی که همیش در آسمان است درددل کردم و از طلوع و سپیده دم خبری خوش خواستم!

نمی دانم تا چند وقت و چند روز دیگر می توانم بگویم نام کوچه مان "بهار " است و سوپری نزدیک خانه ام یک دریانی باشد با تمام آنچه لازم است، و یک نانوایی بربری که شاطرش یک روند،حرف می زند؛ اما وقتی از جلوی نانوایی اش رد می شوی مثل قدیم هاعطر نانش می پیچد توی کوچه و بهترین بربری ها را می پزد.

این خانه و اطرافش، کوچه هایش، پل مشهور و مهمی که نزدیکش است، خیابان های در دسترسش، آجیل فروشی نزدیک و خوبش ، و تمام آنچه که برایش قابلیت است، قرار است برود توی خاطراتی که می شود خاطرات مهربان و نامهربان گذشته!

می خواهم تمام این مدت کمی که باقی مانده و اینجا هستم را مثل روزهای اولی که به اینجا آمدم و هر روز از خوشی می آمدم و در آن زندگی می کردم، زندگی کنم درش، تا خانۀ بعدی و خاطراتی تازه!

 

بانو تولدتان مبارک!

منتظر یک اتفاق تقریبا محالم!

کاش میشد زندگی مثل فیلم ها بود؛ فیلم های هپی اِند!

کاش یکی پیدا می شد و دردهای نگفته را از میان نگفته ها می شنید و می دید!

به مو رسیدن؛ چیزی است که در زندگی بارها تجربه کرده ام! حالا دستانم به سوی درگاه تمام عزیزانِ درگاهست که دستگیرند! بانوی مهربان می دانم از میان ناگفته هایم می شنوی! به شدت منتظر مهربانی ات هستم!

بزرگوار به خاطر عزیزان درگاهت رهایم نکن! ایمان دارم به:«وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَى‌؛ و بزودی پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد که خشنود شوی!»    (آیه 5 سوره «ضحی»)


پ.ن: دایی بزرگه برایم فرستاده:

« حرم امن تو کافی است هراسان شده را      مثل شه راه بده آهوی گریان شده را

شدنی نیست کرم داشته باشی اما       دستگیری نکنی دست به دامان شده را»