-
از نفس افتاده بودم بودم اومدی!
یکشنبه 13 اسفند 1396 15:23
ساعت 4 عصر بود فکر کنم ! دوازده سال پیش، عصر یک روز زیبای اسفندی بود! محضر سرکوچه بود، لباسمو پوشیدم و با برادرا و بابا رفتیم سمت محضر! خیلی های دیگه رو دوست داشتم باشند و نبودن، حتی دوست داشتم جور دیگه ای برگزار میشد و باز هم نتونستم دلبخواهم رو تفهیم کنم و به خودم می گفتم اونچه که اهمیت داره چیزهای دیگه اس، اینا...
-
بارون عزیز ریز و بی وفقه میباره
شنبه 28 بهمن 1396 01:36
مادر و پسری از یک ویروس سرما خوردگی حرکت می کنیم در آغوش ویروس بعدی! رسما پدرمون دراومده از وسطای پاییز ! دیگه تسلیمم! فردا میریم هر دومون دکتر! هر کاری کردم آنتی بیوتیک نخورم نشد ! دوستی امروز گفت: طب سنتی معتقده بیماری های ریوی از دلتنگی های عاشقانه میاد! این که واقعا طب سنتی اینو گفته یا نه خودمم نمی دونم ! یا...
-
این "اون "برای پسرم شبیه همان "آن" معروف شاعران است شاید!
یکشنبه 1 بهمن 1396 02:28
روزها عادی مادی دارن جلو می رن! داریم عادت می کنیم انگار به سکوت خونه ! شام خورده ایم و چای دم کرده ام! ظرف ها رو توی سینک گذاشتم بمونه تا فردا! روی مبل دو نفره لم می دم و چادر شب گیلانیِ یادگارِ عزیزم رو می ندازم روی پام! صفحه هفده کتاب رو برای بار چندم باز می کنم و چشمم می خوره به کلمه " گندِواش" که مترجمِ...
-
درد
جمعه 15 دی 1396 23:03
پسرک موقع بازی آرنجش خورد به لبه شکسته قاب آینه که روی مبل بود و هر چند دقیقه یکبار تکرار می کرد که: آی مامان خیلی درد می کنه! خیلی درد می کنه! من هم تنها کاری که از دستم ساخته بود نوازش کردن و قربان صدقه رفتن و "الهی من بمیرم" بود . دردهامان همین طوری اند! هر کس باید دردهایش را به تنهایی به جان بکشد، بقیه...
-
با دلی مطمئن اما
شنبه 25 آذر 1396 01:18
پشت در خانه پسرک گفت: فکر کنم بابا الان خونه باشه!؟ زن بی حرف قفل در را باز می کند و از پسرک میخواهد کلید برق را روشن کند . شب موقع خواب پسرک دوباره می گوید: فکر کنم دیگه الان بابایی برگرده!؟ و پرسشگرانه به دهان مادر چشم می دوزد! زن فقط طفلکش را در آغوش می گیرد و می گوید: بیا بریم برات قصه ی قبل از خواب رو بخونم! پسرک...
-
زندگی اغلب همین طوری معمولی پیش می رود
پنجشنبه 18 آبان 1396 16:49
بادمجانهای سرخ شده و گوجه های شکم خالی را پر می کنم از سبزی معطر گیلان و باقی چیزها؛ بوی خانه عزیز می پیچد همه جا! همان عطری که موقع پخت خورشت بویا -یا همین تَک دکونی که اسم تابوی دیگری هم دارد،- توی گمج دل غشه می آورد از بس که خوشمزه بود . لباس ها را می ریزم توی سبد صورتی و می برم پهن می کنم و آفتاب سیخ می رود توی...
-
من هم یکی مثل همه!
یکشنبه 23 مهر 1396 14:17
غمگینم! بی هیچ اغراقی خیلی خیلی غمگینم! خیلی خیلی غمگین به ظاهر خودم را معمولی نشان می دهم! آه از این تظاهر های پیوسته! غمگینم؛ آنقدر که معده درد دارم چند روزیست ! آنقدر که دندان عقلم چند روز است درد ریز یک روندی دارد! آنقدر که شب ها حالت تهوع دارم و نمی دانم کجای درونم خراب شده! آن بُعد از شادمانگی روحم خاموش شده!...
-
خوش به حال آنها که از اول تا آخر یک خانه، خانه شان است!
یکشنبه 16 مهر 1396 12:56
خانۀ قبلی خانه ای بود که من درش شدم یک وبلاگر! وبلاگم را در یک گوشۀ دنج در همان خانه بود که برپا کردم و پاگذاشتم به دنیای خیلی ها و خیلی ها را راه دادم به دنیای زندگی دونفره و بعدتر سه نفره مان! خانۀ قبلی برای ما خانه به معنای واقعی بود ! شب آخری که روی آخرین فرش پهن شده در خانه دراز کشیده بودیم تا بخوابیم، شروع کردم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 شهریور 1396 13:31
برای هم دعا کنیم و انرژی های خوب بفرستیم!
-
و لسوف یعطیک ربک فترضی!
چهارشنبه 8 شهریور 1396 16:29
مادر و پسری رفتیم بیرون! تا از این عصرهای دیر شب شونده بیشتر استفاده کنیم ! طبقه بالای پاساژ از شیرین عسل برای پسرک کمی چیز میز خریدم و نشستیم تا بعد پیاده روی و بازی خستگی در کنیم ! قبل بیرون اومدن از خونه با حال سنگین زدیم بیرون! توی ذهنم هی آهنگ "تهی" می رفت رو ریپیت: خدایا مرسی، خدایا مرسی! اما ته تمام...
-
متولد امروز
یکشنبه 5 شهریور 1396 00:38
پنج شنبه رفتیم خونه برادر وسطی! به پیشنهاد مورس یه کیک نسکافه ای خریدیم که به بهانه تولدم ، دور هم باشیم ! امروز با روشن کردن سیستم دیدم گوگل نازنین گوگولی هم بهم تبریک گفته تولدم رو ! دیدم روز تولد بدون هیچی نمیشه! با پسرچه دست به کار شدیم و از یه کیک سبز تو ذهنمون رسیدیم به کیک بنفش با گل های داووی مینیاتوری سفید!...
-
فردا شهریور دیگری می رسد تا من متولد شوم
سهشنبه 31 مرداد 1396 19:04
دیروزرفته بودم پیش استاد راهنمای سابق که در انجام پروژه ای کمکش کنم! اینقدر بهش گفته بودم هفته گذشته که رفته بودم پایان نامه رو بهش تحویل بدم بعد دوسال، و ازش امضا بگیرم برای کارهای تسویه، بهم گفت پاشو بیا تو این کار کمک کن ! تو راه برگشت همین طور که فقط سعی می کردم از روی موزاییک های قرمز عبور کنم و غرق در هپروتی بی...
-
این ویژگی همیشه عیان و شاید ژنتیک ما!
چهارشنبه 25 مرداد 1396 17:10
عمه کبری سومین عمه ام است، خیلی مهربان است خیلی زیاد درست مثل باقی عمه ها! ویژگی خوب اخلاقی کم ندارد عمه کبری؛ مثل غمخوار بودن، همنشین خوب بودن و خوش صحبت بودن، آواز خوب خواندن، غذاهای خیلی خوشمزه پختن، دست و دلباز بودن، غصه خور همه بودن حتی اگر تنها کار ممکن باشد که بتواند برای کسی انجام دهد، دوست خوب بودن، و حتما...
-
خانۀ چهارم، خانۀ مهمی بود!
سهشنبه 17 مرداد 1396 18:50
به زوایای مختلف خانه نگاه می کنم؛ تقریبا هر شب! شب ها از پنجره ی آشپزخانه کلۀ نورانی برج میلاد را می شود دید! به قول دایی بزرگه تمام خانه هایی که در آن زندگی کرده ام هرکدام یک چشم انداز منحصر به خود داشته اند ! دوتای قبلی ، از یکی از پنجره هایشان می شد کوه را دید و این یکی هم کله ی برج میلاد، و البته کوچه ای که شبیه...
-
بانو تولدتان مبارک!
دوشنبه 2 مرداد 1396 23:31
منتظر یک اتفاق تقریبا محالم ! کاش میشد زندگی مثل فیلم ها بود؛ فیلم های هپی اِند ! کاش یکی پیدا می شد و دردهای نگفته را از میان نگفته ها می شنید و می دید ! به مو رسیدن؛ چیزی است که در زندگی بارها تجربه کرده ام! حالا دستانم به سوی درگاه تمام عزیزانِ درگاهست که دستگیرند! بانوی مهربان می دانم از میان ناگفته هایم می شنوی!...
-
منتظر یک معجزه
سهشنبه 13 تیر 1396 19:42
به خاطر شرایط ایجاد شده و شرایطی که بعدا قراره تو زندگی مون ایجاد بشه و امیدوارم ختم به خیر بشه، دنبال یه خونه با شرایط خاص هستم! البته کمی نا امیدانه ! یه خونه خیلی کوچیک و شاید هم موقت، که 13 تومن بشه رهنش کرد . بیشتر شبیه آرزوئه، اما دنبالشم، به شدت، خدا خودت یه معجزه رخ بده! لطفا! این اولین و بزرگ ترین گزینه ویش...
-
همین پنج شنبۀ گذشته
سهشنبه 13 تیر 1396 15:08
چهارشنبه عصری که گذشت رفتیم ولایت! با خودم کنار آمدم که هوا گرم است و شرجی و مرطوب. اصلا این قدر ذوق و هیجان داشتم که تمام این ها رفت به حاشیه ! پنج شنبه صبح که پاشدم رفتم سر مزار مامان ! یک دبه خالی کنار شیر آب بود! پرش کردم و رفتم شستم همه مزارهای فک و فامیل را . از مامان شروع کردم و رسیدم به پسرخاله، هوا گرم بود و...
-
غمگسار
شنبه 20 خرداد 1396 14:26
اونروز که دوستم از همسرش جدا شد هیچ چیزی بلد نبودم بگم. برای قبل از وقوع اتفاق ها تا جایی که بلد باشم تلاشم رو می کنم، اما بعدش هیچ بلد نیستم بگویم. فقط گفتم: بیا خونه ی ما! چای دم کردم و گل گاو زبان با سنبل طیب! هیچی تو خونه نداشتم اون روز،دست به کار شدم و شیرینی کشمشی پختم و گذاشتم روی میز عسلی. اومد و چای و گل گاو...
-
چرا همه چیز این خانه هی گرد و خاک می گیرد، آن هم گرد های سیاه!؟
دوشنبه 8 خرداد 1396 17:55
اتاق خواب به هم ریخته و ظرف های ناهار من و پسرجان هنوز روی سینکند ! در عوض شیشه اتاق خواب را سابیدم، پرده اش را در آوردم و یک بار با دست شستم و یکبار هم ماشین لباسشویی زحمتش را کشید ! زیر تخت تمیز شده و رو تختی عوض شد ! دیوارها با دستمال نرم خاک گیری شد ! اصلا هم قرار به انجام این همه کار نبود ! فقط قصد داشتم رو تختی...
-
آدمی است و دل درب و داغانش
دوشنبه 1 خرداد 1396 14:13
می دانم الان دوشنبه است و خرداد از راه رسیده و هوا می رود که هی گرم و گرم تر شود تا برسد به دمای جهنم و آفتاب تموز و چه و چه ! اما من الان دلم صبح نزدیک به ظهر یک یکشنبه ی ابری می خواهد و یک لیوان نوشیدنی گرم از هر نوعی؛ نشسته در آلاچیق حیاط بزرگ پشتیِ خانه ای آنسوی آب ها! حیاطی که چشم اندازش درختان فندق و گردو بود و...
-
آسمان شهرمان بنفش است، هوای دلمان روحانی!
شنبه 30 اردیبهشت 1396 17:45
از صبح گریه می کنم از خوشی ! امروز قلبم به اسبی ترکمن در حال تاختن در صحرا می ماند! هی می تازد و می تازد! اما این بار سبک و آرام اشک هایم همین طوری هی می آیند و کلمه ها چندتایی می شوند مثل افتادن عکسی در آینه ها! خودم را می بینم در هشت سال گذشته که چقدر گریه کردم از سر ناراحتی که چرا باید اینجای دنیا باشم؟ ! امروز آن...
-
این گوشه برایم همه جاست
شنبه 23 اردیبهشت 1396 13:30
کمرنگ شدن آدم ها را می شود هر جایی دید یا بی حوصله شدن ها را. اینجا برایم مثل سابق دوباره جان گرفته، هر چند دیگر رونق سابق را نداشته باشد، اما تنها مامنی است که دلم در آن آرام می گیرد . دنیا با تمام تلخی ها و یاس ها و امیدها رو به جلو می رود با سرعت تمام. دو روز مهمانی دادم و پخت و پز کردم و دسرهایی با ترکیبات هماهنگ...
-
قبل از هر توصیه و پیشنهادی ابعاد شرایط طرف مقابل رو هم در نظر داشته باشید
شنبه 9 اردیبهشت 1396 13:00
فقط نگاه می کند، وقتی مرد از برنامه های آینده اش می گوید فقط نگاه می کند! در دلش دارد هار هار می خندد به خودش، به اوضاعش، کاری که اغلب از سر دردهای زیاد انجام می دهد؛ به تمام چیزهایی که دلش می خواهد و نمی شود. به تمام چیزهایی که مرد این همه راحت درباره ی رسیدن به آنها حرف می زند! از زورخواب و گیجی چشم هایش تا به تا می...
-
خندیدن دردمندانه
جمعه 8 اردیبهشت 1396 17:19
با خوندن یکی دو تا از کپشن های اینستام می فهمه حالم خوب نیست! اینقدر گنگ نوشتم که فکر کنم اگه چند وقت دیگه خودمم بخونمش احتمالا نفهمم راجع به چی بوده و حالم چی بوده! اما از اونجا که آدم های اونجا مثل اینجا نیستند و می شناسن من رو و حتی گذشته ای که از سر گذروندم رو؛ پس نوشتن توش سخت تره! اینقدر گنگ نوشته بودم که دو نفر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 اردیبهشت 1396 18:13
تقریبا هر هفته دارم یه تفاوتی تو خونه ایجاد می کنم! از زدن یه قفسه ی دست ساز تو دستشویی با رنگ لاک زرد و آبیم به حاشیه اش که کمی زمختی و کجیش کمتر به چشم بیاد، تا جابجایی وسایل توی کشوهای خونه! کارهایی که فقط خودم می دونم انجام شدن و مورس وقتی می ره بیرون کله سحر و غروب برمیگرده هیچ چیزی نشون نمی ده که تغییری به وجود...
-
اردیبهشت مبارک
یکشنبه 3 اردیبهشت 1396 19:40
خیلی طول کشیده اومدنم به اینجا، هر روز بهجملاتی فکر می کردم که چه راحت می شه اینجا گفت و هیچ جای دیگه نه ! سال جدید شلوغ شروع شد. امسال جور دیگه ای بود . قرار بود لحظه ی تحویل سال کنار مامان باشیم، اما بابا با گفتن این جمله که؛ منم آرزومه بچه هام لحظه ی تحویل سال کنارم باشند! ما رو اونجا موندگار کرد! روابطم با بابا رو...
-
روزتون مبارک مامان ها!
شنبه 28 اسفند 1395 19:24
-صبح هایی که مورس خونه باشه با پسر صبحانه می خورند! وسط حرف هاشون شنیدم که کونوسچه گفت: بابا میشه لطفا به لک لک ها بگی برامون یه نی نی بیارن؟! -امسال اولین سالیه که بعد از ازدواج قراره موقع تحویل سال خونه نباشیم! پارچه نوار دوزی شده ی قرمزم را برداشته ام، شمع و شکلات هم! شیرینی های ساده ای پخته ام، قراره امسال کنار...
-
شاه پسرم سه سالگی مبارک!
جمعه 20 اسفند 1395 23:30
هزار و چند روزی است که مرا برای مادری کردن برگزیدی دردانه ی عالم هستیِ من؛ پسرکم ! روز اول که مثل یک دانه ی کنجد آمدی و نشستی توی ظرف عسل دل من؛ شادی بی حد ! روز تولدت باران می بارید، ریز و بی وقفه! شاباش آسمان به من ! وقتی ساعت 3 عصرِ سه سال پیش تو را نشانم دادند، اولین واکنشم اشک بود! پسرکی پیچیده در گان سبز! یک...
-
جمعه از تو می گم!
سهشنبه 17 اسفند 1395 01:57
یکی بود تو گذشته ام که خیلی دوستش داشتم، خواهر بود برام، خیلی وقت ها و جاها خواهری رو تموم کرد برام، اینقدر با هم رفیق و یار غار بودیم که فکر می کردم اگه مامان ندارم اونو دارم؛ اما تهش نمی دونم چی شد که بد دلی از من شکوند، از هممون؛ حالا همه ی اینا رو گفتم که بگم کونوسچه ای که شد لقب پسرم، از اون اومد! به هر بچه ای...
-
زوایای نمایان شده
یکشنبه 15 اسفند 1395 13:20
کارهای خونه تکونی در کندترین و لاک پشتی ترین حالت ممکن پیش رفت و تموم شد؛ فاینالی ! زنانگی هم دائم در حال تغییر و دگرگونیه در من، اصلا زاویه نگاهم به دنیا در حال تغییره، یکیش همین موضوع خونه تکونیه! تا قبل از مادر شدن نوع خونه تکونیم تراکتوری و برق آسابود! منم در نقش یه بیل مکانیکی و اَبَر خانه تکان، حضور بهم رسانده و...