خیلی دلتنگ همه چیزم خیلی
امروز که با "جان" ازپله های پله برقی بالا می رفتیم گفتگوی خیلی ساده ی آدمهایی که از کنار ما پایین می رفتند دوباره گوش هایم را تیزکرد. تصورشان کردم توی خانه ی روشن شان . شده بودم مثل نوجوانی ام که همیشه توی راه مدرسه یا حتی ابتدای جوانی در راه عبور از کوچه ها به خانه ها و پنجره ها نگاه می کردم به رنگ پرده ها و بویی که از خانه ها بیرون می آمد ، بعد شروع می کردم قصه بافی برای خودم . بعد داستان خودم را به تصویر می کشیدم. بارها و بارها . روزها و روزها.
حالا باز شده ام مثل همان وقت ها ، یک مکالمه ی ساده درباره ی خرید یک کیف بین آدم هایی که عبور می کنند و می روند برایم شده همان بازی تصویر سازی قدیمی.
یا زن و مردی که چند ماه پیش ، توی کوچه ای دیدیم و از ماشین پیاده شدند که به مهمانی بروند و البته این را از جعبه شیرینی در دستشان ، چهره های شاد و لباس های مهمانی و عطر تندشان راحت می شد فهمید ؛ دلتنگ مهمانی رفتن واقعی ام کرد. مهمانی رفتن با مورس و جان . مثل همان روزهایی که الان انگار هزار سال است گذشته اند و دور شده اند.
زندگی چه لذت های کوچک اما مهم را یادآوری می کند.
اما مهم تر این باشد که چند روز پیش که مریض شده بودم و با ناله صدا می زدم : مامان ، مامان جان کجایی؟ جان سریع آمد و دستم را گرفت و گفت: جانم چی شده ؟ من مامانت ، چی می خوای ؟ هر چی می خوای به من بگو .
من امروز پرستارتم هر چی می خوای بگو.
شب که می خواست بخوابد گفت : مامان من خیلی سردم شده. گفتم چرا هوا که گرمه . گفت : آخه می ترسم . امروز ترسیدم تو بمیری. بی رمق فشارش دادم که مگه مردن آدم ها الکیه؟ تازه من حالا حالا ها قراره کنار تو و بابا باشم تا پیر بشم . ما قراره خیلی با هم زندگی کنیم.
قراره خیلی زندگی کنیم. خیلی راه رو با هم بریم. همه چی به وقتش.