خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

آسمان شهرمان بنفش است، هوای دلمان روحانی!

از صبح گریه می کنم از خوشی!

امروز قلبم به اسبی ترکمن در حال تاختن در صحرا می ماند! هی می تازد و می تازد! اما این بار سبک و آرام

اشک هایم همین طوری هی می آیند و کلمه ها  چندتایی می شوند مثل افتادن عکسی  در آینه ها! خودم را می بینم در  هشت سال گذشته که چقدر گریه کردم از سر ناراحتی که چرا باید اینجای دنیا باشم؟!

امروز آن همه خس و خاشاک گل داد! قلبم گل داد! امروز از چهار سال پیش هم شادترم!

موسیقی خانه مان شده : " همراه شو عزیز، کاین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود" ما با هم یکی شدیم!

لاک بنفش می زنم و سعی می کنم کمی فارغ شوم از پیرامونم اما؛

امروز از صبح گریه می کنم از خوشی!

این گوشه برایم همه جاست

کمرنگ شدن آدم ها را می شود هر جایی دید یا بی حوصله شدن ها را. اینجا برایم مثل سابق دوباره جان گرفته، هر چند دیگر رونق سابق را نداشته باشد، اما تنها مامنی است که دلم در آن آرام می گیرد.

دنیا با تمام تلخی ها و یاس ها و امیدها رو به جلو می رود با سرعت تمام. دو روز مهمانی دادم و پخت و پز کردم و دسرهایی با ترکیبات هماهنگ و نا هماهنگ درست کردم و ترکیب خوبی از آب درآمد. حوصله ی سالاد درست کردن نداشتم! سبزی خوردن را آوردم دوباره روی سفره! راضی ام از این حرکت. سالاد یعنی دوبرابر شدن بشقاب ها، شستن یک عالمه از انواع سبزی و صیفی و دوباره چکه های آب روی سرامیک کف آشپزخانه! که البته این آخری مهم نیست! بعد هم درست کردن سسی که دوست داری طعم سس های دیگر را ندهد! مثل سس پستو که خیلی دوست داشتم از آنور آب برای خودم بیاورم و به دلیل اضافه بار میسر نشد. البته یکی دیگر از دلایلی که دوست داشتم بیاورمش این بود که پاستا را می ریزی تو آب جوش و ده دقیقه بعد آبکش و بعد هم توی ظرف! بعدش کافی است که شیشه ی پستو را باز کنی و یک قاشق در آن بگذاری و بگذاریشان سرمیز! شام آماده میشد!

داشتم از سالاد می گفتم، یک ظرف رنگانگ معده پر کن خوشمزه البته در کنار سس خوشمزه! اما به نظرم سبزی خوردن هم با عطرنعنا و ریحان و ترخون و رنگ های تربچه نقلی و پیازچه های ترد توان مقابله با سالاد را در ابعاد برابر داراست!

مهمانی دادن را خیلی دوست دارم! چرا که قبل از مهمانی  تمام زوایای پیدا و پنهان خانه را بررسی می کنم تا مرتب باشد. بعد هی توی ذهنم لیست می نویسم و خط می زنم و اضافه می کنم و پاک می کنم. خانه دائم در حال درخشیدن است و اجاق گاز مسیر آمد و شد عطرها و بوهای خوشایند و رنگ های دلپذیر می شود. تمام نورهای خانه روشن می شود و همه ی اجزای خانه منتظر رسیدن انرژی های خوبند.

چند ساعت قبل از آمدن مهمان ها، عودهندی ملایمی روشن می کنم، نزدیک آمدنشان، تمام پنجره ها را باز می کنم تا باد تمام عطرها و بوها را ببرد و خانه بماند و بوی گرم خودش! میوه های برق انداخته شده را در ظرف میوه می چینم و می گذارم روی میز، کنارش ظرف تخمه و هله هوله و هرآنچه در خانه باشد و کنارش ظرف شیرینی را می گذارم و رویش یک دستمال سفره می اندازم و تا به صدا در آمدن زنگ در خانه برش نمی دارم!

چای دم می کنم و فنجان ها را روی میز آشپزخانه توی سینی می گذارم! قندان ها پر است و ظرف شکلات هم روی میز کوچک هال برق برق می زند پوست زرورقی اش!

موهایم را مرتب می کنم و می بندم تا توی چیزی نرود! پیشبندم را آویزان می کنم سرجایش، عطر می زنم به لباسی که بوی غذا نمی دهد و دراز می کشم روی کاناپه! کتابم را دستم می گیرم و چرت می زنم تا آمدن میهمان هایم! همه چیز آماده است تا به نوبت به روی میزها بیایند و بروند.

زنگ در به صدا می آید، در را می زنم؛ تا رسیدن مهمان هایم چهار طبقه فرصت دارم.

فندکم را برمی دارم و چندتا شمع اینجا و آنجا روشن می کنم تا انرژی های مثبت مضاعف شوند و حالت شاعرانه ی خانه چند برابر! همه چیز سرجایش است. فقط کاش چند شاخه گل تازه هم در گلدان داشتم.

در وروردی را باز می کنم و با لبخندی پت و پهن و چشمانی درخشان منتظر می مانم!

 

 

قبل از هر توصیه و پیشنهادی ابعاد شرایط طرف مقابل رو هم در نظر داشته باشید

فقط نگاه می کند، وقتی مرد از برنامه های آینده اش می گوید فقط نگاه می کند! در دلش دارد هار هار می خندد به خودش، به اوضاعش، کاری که اغلب از سر دردهای زیاد انجام می دهد؛ به تمام چیزهایی که دلش می خواهد و نمی شود. به تمام چیزهایی که مرد این همه راحت درباره ی رسیدن به آنها حرف می زند!  از زورخواب و گیجی چشم هایش تا به تا می بیند. نور اتاق را کم کرده تا بچه از خواب بیدار نشود. به کلاس زبان شش سال پیش فکر کرد که وسط گرفتاری های نقل و انتقال و هزینه های به قول مرد فعلاً نشدنی، رها شد برای بار چندم. از نصفه نیمه کار کردن بیزار بود اما باز هم مجبور شد که رها کند و بگذارد برای فرصتی که آن موقع فکر می کرد به زودی میسر خواهد شد. به تابلوی حکم ورزشی روی دیوار که نگاه می کند یاد روزهای پر هیجان و تحرک گذشته می افتد، هنوز لباس ورزشی ها را در چمدانی مرتب نگاه داشته و هر وقت که برای سر و سامان دادن به سراغشان می رود بازهم دلش برای گذشته ی ورزشی غنج می رود و به خودش قول می دهد که دوباره برنامه ای را برای ورزش کردن ترتیب دهد! هر بار هم همین قول را به خودش می دهد اما فقط قول! در آن میان حتی یک بلوز ورزشی طوسی کلاه دار با طرح برگ های ریز  و درشت براق؛ نو و نپوشیده  هم دارد!

مرد هنوز دارد از آینده حرف می زند و او همچنان دارد به طرز نگاه تمسخرآمیز دیگران وقتی او از رشته اش حرف می زند فکر می کند. هر چند این یکی اصلا برایش مهم نیست و خودش از نتیجه این انتخاب حداقل راضی است!

مرد ادامه می دهد و می دهد!

با خودش فکر می کند شاید من وسط ماجرا گیر کرده ام و نمی دانم چی به چی است و مرد از بالا که نگاه می کند اوضاع  و شرایط را بهتر و راحت تر درک می کند.

اما باید بگوید، هرچند که می داند مرد را ناامید می کند از خودش! هر چند که می داند تمام این ها ممکن است  در آینده بر علیه او استفاده شود! اما وقتش رسیده که یکسری از موانع نشدن ها برای مرد برشمرده شوند.

- می دونی برای تو گفتن اینا راحته چون تو یه پدری! پدری که صبح ها می ره سرکارش و بعدشم برای خودت برنامه های خاص خودت رو داری بی دغدغۀ فکر کردن به اینکه الان بچه چی میشه!؟ غذا خورده!؟ آرومه!؟ خوابش منظمه!؟ تو برنامه های خودتو داری بی اینکه قرار باشه به اینا فکر کنی! اما من حتی نمی تونم بنویسم، حتی نمی تونم باشگاه برم، زبانم رو تموم کنم بعد از شش سال ول کردن، حتی نمی تونم برم زیر بارون قدم بزنم چون قبلش باید نگران این باشم که بچه ام تو بارون سرما می خوره، حتی دوستی  تو نزدیکی  خونه ندارم که شب های پنج شنبه یا وسط هفته اگه خیلی خسته ام بریم بیرون یه جا بشینیم و یه چای با هم بخوریم، چون برای اونم وسطش هی باید حواسم به بچه باشه! اگر دلم بخواد با بچه ام برم بیرون باید به بعدش فکر کنم که قراره چهار طبقه بغلش کنم بیارمش بالا و بعدش دوباره دردهای گردن و کتفم شروع میشه! من خیلی کارها رو نمی تونم بکنم چون یه مامانم! یه مامان خیلی خیلی تنها که مامان و هیچ کس دیگه ای رو نداره که در هفته شش ساعت بچه اش رو نگه داره و خیالشم از جای بچه اش راحت باشه! از شرایط مادریم ناراضی نیستم! خسته ام اما ناراضی نیستم چون انتخاب خودم بوده بر خلاف خیلی از انتخاب هایی که نمی دونم گاهی به خاطر چی بوده، این یکی به خاطر خودم بوده! اما از اونجایی که یه آدمم خسته میشم! خیلی وقت ها خسته میشم از این همه بی کسی! من نمی تونم از آدم های دور و برم چیزی بخوام و بعدش به این فکر نکنم که الان یه موقع فکر نکنه من آویزونم!؟ برام مهمه آویزون نباشم، غرور ندارم اما آویزون بودن به آدم ها رو برای رسیدن به هدف های بزرگ زندگی نمی خوام

حالا این زن بود که ادامه می داد و می گفت و می گفت!

مرد هی مایوس تر میشد از زن!

تهش مرد با گفتن یه باشه ی کوتاه ختم جلسه رو اعلام کرد و رفت دستشویی!

زن هم چراغ رو خاموش کرد و با غرغر نهایی زیر لب که این یکی رو نخواست بلند بلند بگه، رفت تو تخت!

 

خندیدن دردمندانه

با خوندن یکی دو تا از کپشن های اینستام می فهمه حالم خوب نیست! اینقدر گنگ نوشتم که فکر کنم اگه چند وقت دیگه خودمم بخونمش احتمالا نفهمم راجع به چی بوده و حالم چی بوده! اما از اونجا که آدم های اونجا مثل اینجا نیستند و می شناسن من  رو و حتی گذشته ای که از سر گذروندم رو؛ پس نوشتن توش سخت تره! اینقدر گنگ نوشته بودم که دو نفر فکر کردن دوباره دچار یاس بی مادری شدم و شروع کردن به دلداری دادن!

 

ساعت نزدیک به دوازده بود که "جوگندمی"اومد تلگرام و زد به هدف! فهمید که حالم از کجا خرابه، یا حتی از چی!؟ بعدم قرار بود من حرف بزنم که یهو "جوگندمی" شروع کرد! یکساعت بعد حال هر دومون بهتر بود!

رو خودم کار می کنم که بی تفاوتی به یکسری چیزها رو یاد بگیرم! رفتارهای هوشنمندانه تری نشون بدم و راحت تر از گذشته نظراتی می دم که گزندگیش در حداقل ترین و نزدیک به صفرترین حالت ممکن باشه!  با فانی نشون دادن دردها و تلخی های گذشته فضا رو تلطیف می کنم!

 

یه چیز دیگه هم راجع به خودم چند هفته پیش موقع ماساژ درمانی فهمیدم! واکنش بدنم به دردهای شدید، خندیدن بود! اینقدر قلقلکم می اومد که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم! برای اون خانم ماساژور زیاد عجیب نبود و قبلا هم چنین موردی رو دیده بود، گفت: تو چرا دردهات زیاد میشن بیشتر می خندی؟! یاد روزی که پسرک به دنیا اومده بود افتادم! از سر درد زیاد حتی نمی تونستم بخوابم! اما چون نمی خواستم به خاله ام زیاد سخت بگذره، یا اولین روز مادریم، مامان غرغرویی به چشم پسرم نیام، فقط می خندیدم! اون موقع هم پرستار که اومد بهم گفت سعی بخوابی و گفتم: نمی تونم، سرم درد می کنه! گفت: سرت درد می کنه و می خندی؟!

دردها رو خندیدنم تاثیری نخواهد داشت! فقط کم و زیادشون می کنه!

 

تقریبا هر هفته دارم یه تفاوتی تو خونه ایجاد می کنم! از زدن یه قفسه ی دست ساز تو دستشویی با رنگ لاک زرد و آبیم به حاشیه اش که کمی زمختی و کجیش کمتر به چشم بیاد، تا جابجایی وسایل توی کشوهای خونه! کارهایی که فقط خودم می دونم انجام شدن و مورس وقتی می ره بیرون کله سحر و غروب برمیگرده هیچ چیزی نشون نمی ده که تغییری به وجود اومده یا کار خاصی انجام شده!

دلم میخواد تو خونه ام مهمونی بدم! یه مهمونی که تهش له باشم از خستگی کارهای قبلش! فکر کنم هفته آینده وقت مناسبی باشه! دارم به این فکر می کنم که یه دوره تو فامیل راه بندازم که هر ماه خونه ی یکیمون باشه و این قدر دور نشیم از  هم، اینقدر تنها نمونیم! اما اینقدر به حواشی موضوع فکر می کنم که قبل از به وقوع پیوستن همه چی تو ذهنم کنسل میشه!

هنوز کار پاره وقت پیدا نکردم اما دنبالشم و پیداش می کنم لامصبو!