خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

یه معضلیه ها!

گیلانشاه شب قبلش با باباش رفته بود حموم، منم تا نزدیکای سحر بیدار  موندم و هی توضیح می دادم که نمی تونم بیام. اگر بیام بعد از افطار برگشتنم سخت میشه! نرگس گفت: فقط دلم می خواد بیام و اونجا نباشی! فرداشم که دیروز بود پاشدم به گیلانشاه صبحونه دادم و تصمیم قطعی داشتم که نرم تا کرج! اما بازم  نتونستم در برابر ندیدن ملیسا و نرگس مقاومت کنم و دویدم حموم کردم و تا ساعت 5 با پسرم زدیم بیرون! هی هم تو راه به شازده التماس، که مادر جون یه ذره در چشماتو ببند، اگه نخوابی تو مهمونی خل بازی درمیاری ها! اما هم اون گوش نمی داد هم خیل عظیم فروشندگان مترو که دیروز مسابقه ی " هر کی صداش بلندتره " داشتند انگار!

نزدیکای خونه ملیسا رفتیم یه باغچه تا کاکتوس بخریم براش! وسط مسطای انتخاب بودیم که آقا پسرمون بلند گفتن: ماما پی پی! اینگونه شد که ما با دو گلدان در دست و پسری با عطر خوشایند در بغل راه افتادیم به سوی مهمونی!

هر کی هم می اومد بچه اش رو از پوشک گرفته بود! بچه هایی که با پسرچه تفاوت سنی کمی داشتند! هی هم به من می گفتن: وای هنوز پوشک می کنی این بچه رو؟! منم می پرسیدم: خوب شما چه جوری این کار سخت رو انجام دادین؟! بخدا من یه عالمه مطلب خوندم راجع بهش، هنوز وقتش نشده برای بچه ما! اونام  هر هر بهم خندیدن و گفتن: نمی شه که بدون گل کاری از پوشک بگیریش، همینه! باید اینقدر تو شلوارش و رو فرشت جیش کنه، تا درک کنه چه خبره؟! واقعا کار سختیه! اما روزی که از پسش بربیام و یه مادری بهم بگه چه جوری کار به این سختی رو انجام دادی، نکته های یادداشت شده ام ،  مبنی بر این که چند بار رو فرش جیش کرد، چند بار تو لگنش، چند بار یادش رفت، و چندبار جایزه گرفت، و در نهایت چند بار در طول روز زدم زیر گریه رو می دم بهش و می گم از روی این برو موفق میشی!

خرتوخری ام با خودم!


دو سه هفته پیش همسربین خریدها یه بسته میگوی پاک شده برداشت و هر چی من بهش گفتم: باباجون من میگو دوست ندارم و بلدم نیستم باهاش غذای خوشمزه درست کنم به خرجش نرفت. که چی، کاری نداره برو سرچ کن یاد بگیر بذار بچه به خوردن میگو عادت کنه! اتفاقا خیلی هم خوشمزه اس! حالا هی سرچ می کنم، بعدش می گم اگه خوشمزه نشد و کلا از چشم پسرم افتاد چی؟ تازه اول هر هفته هم سراغ میگو ها رو می گیره که؛ پس کی می خوای یه شب یه میگوی خوشمزه بدی ما بخوریم؟!

راستش الان چند روزه که رفتم تو کوک کارهای خودم! دقت که می کنم و خودم رو بازنگری می کنم می بینم من تو هیچ چیزی پرفکت نیستم! اصلا هیچ وقت جدی آرزوهامو دنبال نکردم. یا اصلا عرضه دنبال کردنشونو دارم یا نه!؟ بذارم یه عمر فقط ادعا کنم که من استعداد فلان چیز و فلان کار رو داشتم و هیچ وقت نتونستم و نشدو نذاشتن که برم پی شون! گاهی می گم خوب اگه شروع کنم و وسطش با خودم بگم، اوه نه من این کاره هم نیستم چی!؟ جرات این که شروع کنم و وسطش ولش کنم، هم ندارم! نتیجه گیری امشب فعلا درباره خودم اینه؛ من آدم بزدلی هستم! البته این نتیجه ممکنه در شبهای بعد تغییر کنن رو بهبودی یا به وخامت! حالا تا بعد!

 تا سحر بیدار موندم با سر درد خیلی زیاد و چشمهایی که داشت از خواب کورمی شد تا برای آقای خونه ی روزه دار سحری گرم و تازه آماده باشه! میزرو چیدم، لیوان شربت رو آماده کردم و غذا رو کشیدم  و  رفتم آقای خونه رو صدا زدم و اونم گفت سحر نمیخورم، بدون سحر روزه میگیرم. نمی تونم پاشم! آی حرص خوردم!

الانم با پسر جان رفتن بیرون و من موندم خونه!  یکم خونه رو مرتب کردم. آب قطع شده و خونه گرمه! خون دماغ شدم و بند نمی یاد! الان یه فتیله گنده گذاشتم و هر چند دقیقه عوضش می کنم. از دیروز که بیرون رفتم حالم بده بدجور! من نمی دونم بهی چه جوری می تونه با یه هفته بی خوابی و امتحان و در حالی که فرداشم 30 تا مهمون برای افطار داره شب قبلش با دخترش پاشه بره استخر!؟ واقعا این همه انرژی رو چه جوری داره و کجاش ذخیره کرده؟!

معده برادر کوچیکه  میکروب داره! البته بیش از حد داره. طفلکی خودش به خودش می گه : ابو درد! تا شیش ماه باید آنتی بیوتیک مصرف کنه! خدایا حواست بهش هست دیگه!؟



آه!

باتری کیبورد رو عوض می کنم، انگار کلمه ها پر رنگ تر می شن. مث وقتی که مداد رو می تراشی و دوباره شروع می کنی به نوشتن!

دلم یه دونه از کارهایی رو می خواد که قبلا می تونستم انجام بدم!  امروز وقتی رفتم برای بهی، از اون قهوه فروشه که قهوه هاش حرف ندارن، نسکافه بخرم، دلم یه مغازه ی قهوه فروشی خواست! یه خانم دیگه هم هست که یه گوشه ی دیگه پاساژ یه پیشخوون داره که زیرش ویترین شیرینی هاشه! پای نارگیلاش معرکه اند، تو دهن آب میشه! اینور پیشخونشم دوتا از این صندلی بلندا گذاشته که می تونی بشینی همون جا خوراکیتو بخوری! یه سماور برقی کوچولو هم داره که می تونی دوتا چای عصر خوشمزه هم ازش بگیری! به علاوه همه اینا یه لب خندون و یه نگاه مهربون مظلوم داره که آدم دوست داره بره اونور پیشخوون بشینه کنارش و با چرب زبونی رسپی اون پای های خوشمزه رو ازش بگیره! که خوب اینو بلد نیستم و بنده خدا در امانه! پسرم باهاش خیلی رفیق شده بهش می گه خاله! اونم هر بارحتی  اگه چیزی هم ازش نخرم به پسری از توی شیشه ی پر از اسمارتیزش، اسمارتیز می ده! تازه اگه لباسشم جیب داشته باشه تو جیباشم پر می کنه! بعد هوس می کنم یه همچین کاری داشته باشم! حتی برای خودم تو خیال یه جا هم واسه پسرم درست می کنم که خیلی خسته نشه!

بعد به این فکر می کنم که اصلا من دوست دارم از این کارا بکنم؟! اصلا حوصلشو دارم؟! اصلا حوصله چی رو دارم دقیقا؟ جداً این شده یه سوال برام! پسرم شده یه مفر برای اینکه بگم؛ من مادر شدم بنابراین دیگه نیستم! کلا تعطیل!  آخه بدبختی اینه که اینقد مادر شایسته ای هم نیستم برای بچه ام! یه وقتایی که محترمانه و غیر محترمانه دارم از سر بازش می کنم، خیلی عذاب وجدان می گیرم بعدش! که خوب این طفلکی چه گناهی کرده که خواسته تو مامانش باشی؟!

همه چیم شده نصفه نصفه! هر چیم مونده یه جا! جمع نمیشه! جمع نمی شم!

همین الان که قلبم شد یه گوله ی سنگین، برات آرزو کردم و فوت کردم به آسمون!


گاهی حرف زدن تو دنیای مجازی خیلی سخته! اونم برای کسی که کلا زدن بعضی حرف ها براش خیلی سخت باشه!

امشب همین جوری یه سر زدم به وبلاگ یه دوست مجازی، بعد دیدم که کنجدش حل شده تو ظرف عسل دلش! خودشم گفت که لطفا کسی دلداریم نده! و دقیقا همون موقع منی که اصلا دلداری دادن بلد نیستم و اگه یکی بیاد روبروم و ساعت ها گریه کنه، تنها کاری که ازم بر میاد گریه کردنه و یا دیگه خیلی هنر کنم براش گل گاو زبون درست کردنه؛ نصفه شبی زار زار جلوی مانیتورم شروع کردم به گریه کردن. و درست همون موقع دلم میخواست یه چیزایی بگم و دلداری دادنم می اومد!

من هیچ وقت به پیشامدهای تلخ و ناگوار نمی گم چرا من یا چرا فلانی! حتی اون موقع که  یه نوجوون بودم و مامانم رو از دست دادم نگفتم چرا من! چون می دونستم جوابش اینه: اگه تو نه پس کی؟ و من نمی خواستم هیچ کس این حجم درد رو تحمل کنه! امشبم نگفتم چرا دوست چشم آهویی من!؟ فقط گریه کردم و دلم می خواست اونجا می بودم تا بغلش کنم! یا نه؛ اصلا، اون من رو بغل کنه و آرومم کنه و بگه: سرن من دوباره مامان میشم، چون چیزی در درونم من رو مادر خلق کرده!