روزگار در حال سپری شدنه
خیلی روزها به این فکر می کنم که زندگی همین طور به سرعت طی شد و هیچ دستاورد ویژه ی مخصوص به خودم توش نداشتم .
حس لمس شدگی دارم.
به مرحله ی پذیرش این ماجرا رسیدم.
برخی چیزها در زندگی ما پایان پذیرفت. علی رغم تلاشهای من قد درک و بلدیتم، تمام شد. این که چه چیزی تمام شده را نمی گویم چوندوباره خواندنش حال خودم را بدتر خواهد کرد . بنابراین اجازه میدهم حناق شود و در گلو بماند .
جان مدرسه می رود. هر روز موضوع جدیدی برای خیال پردازی پیدا می کند، تمام اینها هم وقتی محقق می شوند که رییس جمهور شده باشد. مثلا حتما رییس جمهور که شد حال بچه های کلاس را خواهد گرفت که او را انتخاب نکرده اند برای مبصر شدن . آن هم با وجود وعده ها و شعار انتخاباتی منحصر به فردش! یا دیگر اجازه نخواهد داد که کارول و امثال او را در مدارس استخدام کنند. چرا که او می خواهد گروهش را عوض کند و کارول این اجازه را نمی دهد . یا حتی برای رستوران مدرسه همه ی آشپزها باید حتما غذاهای خوشمزه بپزند . یا حتما وسیله ای اختراع می کند که کاکای هر سگی که در خیابان است برود بیفتد توی خانه صاحبش نه توی پیاده رو .
هر قدر هم بگویی برای این کارها حتما لازم نیست رییس جمهور شوی نخواهد شنید.
حتی روز اول ژانویه که به سالن اپرا رفته بودیم خیلی جدی به دوست کانادایی مان گفت من قرار است بعد از رییس جمهور شدن موزه ی فلان را که کنار دریاست وکتابخانه ی بزرگی دارد، برای مامانم بخرم و البته سالن اپرا را .
وقتی هم گفتم سالن اپرا برای همه است نمی توانی آنرا بخری گفت پس جایی را انتخاب کنکه همیشه اختصاصی برای تو باشد.