-
این چندی که رفت!
دوشنبه 11 مرداد 1395 03:26
باز دارم یه کتاب قدیمی رو دوباره می خونم! همیشه می گردم تو واقعیت یکی رو با شخصیت کتاب مقایسه می کنم! می گردم دنبال وجه های تشابه! این کتاب رو که خوندم حس کردم دوست داشتم مورس ( از این به بعد اینجا به همسر می گم "مورس"، چون هیچوقت این واژۀ همسر گفتن برام ملموس نبوده! نه که بد باشه ها من دوستش نداشتم) اینجوری...
-
دل من فقط رفتن و برنگشتن می خواهد! فقط!
دوشنبه 4 مرداد 1395 03:08
نمی دونم خوبه یابد! هر کی می شنوه دارم می رم بهم می گه: برو و برنگرد! خوبیش اینه که اونایی که این رو می گن، حتم و یقین دوستم دارن! اما اون طرفش هم اینه که همه می دونن هیچی دیگه نمونده برام تا اینجا نگهم داره! هیچی! نه مادری، نه خواهری، نه خانه پدری! تمام ریشه هام سست شده تو این خاک، اصلا شاید هم دیگه چیزی نمونده باشه...
-
کفش راحت و خوب و خوش قیمت؛ همه اینا کنار هم میشه؟!
پنجشنبه 31 تیر 1395 20:57
دارم کارها رو مرتب می کنم! فکر کنم باید اولویت بندی بشن! تا هفته پیش فکر می کردم کفش لازم ندارم چون یه جینگولی سفید با گل و بته جقه ریز آبی خریده بودم. اما بعد از پیاده روی طولانی باهاش دیدم انگشت های شصتم اذیت میشه. این یعنی هی وای من کفش هم لازم دارم! پس شد یه کفش یا کتونی راحت، یه سوغاتی چشم نواز، مقادیری برنج از...
-
از امروز یه ماه مونده!
یکشنبه 20 تیر 1395 18:40
زن های درونم افتادن به جون هم!کلا یه عده زن مشنگ اومدن نشستن تو مخ من از اول! سر دسته شون تازگی شده یه زن غرغرو! اون غر می زنه و من خسته می شم! یعنی دائم دارم غر می زنم ها! غر می زنم و دو دقیقه بعد انگار نه انگار، شروع می کنم عادی راجع به خونه خریدن دختردایی و انتقالی شوهرش حرف می زنم. باز یادم می افته انگار اِ یه غر...
-
بخور بخوابی داریم خلاصه!
چهارشنبه 16 تیر 1395 03:25
چمدان بنفش بسته شده گوشه خانه منتظر بود که باز شد و محتویاتش برگشتند سرجاشون! مسافرت بی مسافرت! بنا به دلایل نه چندان موجه و محکم و کم و بیش مسخره هی "نه " آوردیم با همسر و دست آخر نرفتیم و نشستیم سرجامون! یه دلیلش سم پاشی بی موقع خونه بابابزرگ بود. البته پسرم از دیروز یه اسهال خفیف و ملویی گرفته که با درایت...
-
پلیز نسیم خنک بهاری!
یکشنبه 13 تیر 1395 02:30
گرممه! وقتی هم که گرمه اصلا دوست ندارم و ناشم ندارم کاری کنم! پنج شنبه واقعا فرار کردیم کرج! هر چند توفیری نداشت! اما باید یه جای خنک تر پیدا کنیم که فرار کنیم اونجا! از دریچه های کولر انگار باد گرم خوزستان می اومد تو! مث اون تابستونی که برای اولین بار رفتم آبادان! همه هم براشون سوال بود که آخه جنوب، اونم تابستون،...
-
یه معضلیه ها!
دوشنبه 31 خرداد 1395 17:20
گیلانشاه شب قبلش با باباش رفته بود حموم، منم تا نزدیکای سحر بیدار موندم و هی توضیح می دادم که نمی تونم بیام. اگر بیام بعد از افطار برگشتنم سخت میشه! نرگس گفت: فقط دلم می خواد بیام و اونجا نباشی! فرداشم که دیروز بود پاشدم به گیلانشاه صبحونه دادم و تصمیم قطعی داشتم که نرم تا کرج! اما بازم نتونستم در برابر ندیدن ملیسا و...
-
خرتوخری ام با خودم!
یکشنبه 30 خرداد 1395 02:06
دو سه هفته پیش همسربین خریدها یه بسته میگوی پاک شده برداشت و هر چی من بهش گفتم: باباجون من میگو دوست ندارم و بلدم نیستم باهاش غذای خوشمزه درست کنم به خرجش نرفت. که چی، کاری نداره برو سرچ کن یاد بگیر بذار بچه به خوردن میگو عادت کنه! اتفاقا خیلی هم خوشمزه اس! حالا هی سرچ می کنم، بعدش می گم اگه خوشمزه نشد و کلا از چشم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 خرداد 1395 20:43
تا سحر بیدار موندم با سر درد خیلی زیاد و چشمهایی که داشت از خواب کورمی شد تا برای آقای خونه ی روزه دار سحری گرم و تازه آماده باشه! میزرو چیدم، لیوان شربت رو آماده کردم و غذا رو کشیدم و رفتم آقای خونه رو صدا زدم و اونم گفت سحر نمیخورم، بدون سحر روزه میگیرم. نمی تونم پاشم! آی حرص خوردم! الانم با پسر جان رفتن بیرون و من...
-
آه!
پنجشنبه 27 خرداد 1395 02:55
باتری کیبورد رو عوض می کنم، انگار کلمه ها پر رنگ تر می شن. مث وقتی که مداد رو می تراشی و دوباره شروع می کنی به نوشتن! دلم یه دونه از کارهایی رو می خواد که قبلا می تونستم انجام بدم! امروز وقتی رفتم برای بهی، از اون قهوه فروشه که قهوه هاش حرف ندارن، نسکافه بخرم، دلم یه مغازه ی قهوه فروشی خواست! یه خانم دیگه هم هست که یه...
-
همین الان که قلبم شد یه گوله ی سنگین، برات آرزو کردم و فوت کردم به آسمون!
سهشنبه 25 خرداد 1395 03:09
گاهی حرف زدن تو دنیای مجازی خیلی سخته! اونم برای کسی که کلا زدن بعضی حرف ها براش خیلی سخت باشه! امشب همین جوری یه سر زدم به وبلاگ یه دوست مجازی، بعد دیدم که کنجدش حل شده تو ظرف عسل دلش! خودشم گفت که لطفا کسی دلداریم نده! و دقیقا همون موقع منی که اصلا دلداری دادن بلد نیستم و اگه یکی بیاد روبروم و ساعت ها گریه کنه، تنها...
-
پرنده ای که رو شونه هر کی نشست آرامش ریخت تو قلبش!
یکشنبه 23 خرداد 1395 01:53
شبکه قرآن داره جزء 5 رو می خونه! یاد پارسال می افتم! چه شب ها و چه روزهایی که گذشتند! آدم از چه چیزهایی که می تونه عبور کنه! شاید زخم هاش خیلی عمیق باشن، شاید دیر التیام پیدا کنن اما بالاخره عبور می کنه! الان و این وقت از شبانگاه که شب از نیمه گذشته یاد تو هستم ! اونی که گذاشتی لای کتاب و دادی بهم، برکت رو سرازیر کرد...
-
اصلا مذمت عزیزان مد نظر نیست! فقط نگاه به تفاوته!
پنجشنبه 20 خرداد 1395 00:55
همین اول اینو بگم، این شروع جمله هم کار سختیه ها! اصلا شروع کردن خیلی وقت ها سخته! مث وقتی که قراره یه مقاله رو شروع کنی، یا وقتی که قراره یه کتاب درسی رو شروع کنی، یا همین شروع پست جدید! مثلا میخوام سعی کنم کمتر از کلماتی مثل برخی اوقات، گاهی، اغلب و اینا شروع کنم؛ اما همین کار رو سخت می کنه! اصلا گاهی باعث میشه اصل...
-
فردای خوبی رقم می خوره!
سهشنبه 11 خرداد 1395 02:43
-فردا ناهار یه مهمون عزیز دارم. بعد از کلی اینور اونور کردن، تصمیم گرفتم براش فسنجون درست کنم. اما باز با خودم فکر کردم اگه از اون دسته آدمایی باشه که فسنجون دوست ندارن، چی!؟ پس یه خورشت دیگه هم اضافه شد. الان که شب از نیمه گذشته فسنجون نیم پز شده و اون یکی خورشته هم پخته و زیرش خاموشه! خونه داره برق می زنه از تمیزی،...
-
بچه دار میشن که نگن اجاقشون کوره!
یکشنبه 9 خرداد 1395 15:59
-بعضی روزها تو زندگی هست که دوست دارم بیشتر 24 ساعت شبانه روز رو با پسرجانم تنها باشم! از قضا و از شانس آقای خونه، امروز و دیروز از اون روزهاست! دوست دارم دیرتر بیاد! - بعضی ها چرا نمی تونن دو روز تو خونه بشینن؟! طرف داره بچه شو می ذاره خونه ی یکی دیگه تا حتما حتما بره تئاتر! ساعت 7 تا 12:30 شب! بعد اون بچه تا اون...
-
مثل فروردین زودگذر!
پنجشنبه 6 خرداد 1395 16:33
تو انگار جور دیگری عاشقی کردن را بلد بودی. جوری که فراموش شدنی نباشد. مثلا اینکه در آهنگ و زمانی خاص خودمان را جای دهی، برای همیشه؛ و تا ابد، حتی وقتی هر کداممان راه خودش را رفت، آن آهنگ و آن زمان مال ماشد و ما را کنار هم درخود جای داد. یا مثلا اولین غزلی که به قلبت فرو نشست وقتی بود که عاشق من بودی! حالا هر چقدر هم...
-
همین چند روز اخیر که با تب و نه های بسیار گذشت.
سهشنبه 4 خرداد 1395 23:32
من هیچ وقت، هیچ موزه و کاخ موزه ای رو آخر هفته و روز تعطیل نرفتم تا حالا. (البته تو تهران). حتی اون موقع که شاغل بودم یه روز وسط هفته مرخصی می گرفتم و می رفتم موزه و کاخ موزه ی مورد نظر. البته منظورم تنها محدوده ی تهران و کرجه! اما این بار روز جمعه به خاطر یکی از اقوام که خیلی علاقمند بود سعدآباد رو ببینه رفتیم. که...
-
بوی نم ذهنی!
سهشنبه 28 اردیبهشت 1395 03:28
-چند شب گذشته رو تا سپیده بیدار موندم! دقیقا وقتی سپیده سر می زد دیگه تسلیم می شدم! کتری رو روشن می کردم، چای دم می کردم و ساعت 6 صبح تازه می خوابیدم. همسر هم خودش بی سرو صدا صبحونشو می خورد و می رفت. بالاخره، همین الان ،که اینجام کارم تموم شد! وقتی کار می گیرم دیگه نمی تونم بخوابم تا انجام بشه. تازه اون وسط مسطا هی...
-
با این آواز چی ها که یادم نمیاد!
سهشنبه 21 اردیبهشت 1395 02:42
پسر برادر کوچیکه از بدو تولد تو جنوب زندگی می کنه! دو سه سال پیش روز اولی که می ره پیش دبستانی، چی چی جون می خواسته برای روز اول یه فانی براشون داشته باشه و من باب آشنایی از بچه ها می خواد که هر کی هر شعری رو بلده بخونه تا یخ بچه ها باز بشه و نطقشون شکفته! خلاصه هر کی یه شعری رو می خونه و برادرزاده جان هم شروع می کنه...
-
به رغم اینکه دیگه چندان خلوتی باقی نمی مونه برای خودت!
شنبه 18 اردیبهشت 1395 02:23
چی می تونه دلچسب تر از این باشه که یه پسر کوچولوی عاشق شیرینی تو خونه راه بره و منتظر در اومدن نون های خامه ای از تو فر باشه! تازه قبل پر کردن نون ها دوتاشو هول هولکی بخوره! چی می تونه دلچسب تر و نشاط انگیزتر از این باشه که وقتی دونه دونه نون خامه ای می خوره سر تکون بده و بگه به به!؟ چی می تونه به جز بارون این همه حال...
-
برای همه عزیزان جانم شادی رقم بزن!
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 02:14
پنج شنبه سر میز ناهار ، تو خونه جوگندمی، وقتی داشتیم از خاطرات روزهای سرکار سه تایی -با نرگس- حرف می زدیم، جوگندمی گفت: به خدا اون روزها جزو عمرمون حساب نمیشه! بس که خوش گذروندیم! نرگس گفت: تازه مث تراکتورم کار می کردیم! واقعا همین جور بود! همش بدو بدو و استرس ممیزی داشتیم اما یه جور عجیبی با هم خوش بودیم! هی خاطره با...
-
همون دشتی که آهو...
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 00:35
پنج شنبه طلوع صبح که زد با پسرم و خانواده برادر بزرگه رفتیم یه سفر دو روزه! همه چیزش مث باقی سفرها بود جز یه قسمتش! این بارمن هم یک اولین بار رو با پسرم تجربه کردم! اولین باری که با هم یه گله آهو دیدیم تو کوه! برادرزاده ها اینقدر نزدیک شده بودند به گله که من هی می گفتم الان یکیشون رم می کنه میاد سمتشون! اما انگار زیاد...
-
اتفاقا احساس سرخوردگی هم نمی کنما!
سهشنبه 31 فروردین 1395 03:11
شنبه عصر با پسرم قراره بالاخره بریم یه عید دیدنی کوچولوی یه ساعته! الان دارم فکر می کنم چه شیرینی ای می تونم بپزم براشون ببرم! اصلا بپزم یانه! برم از قنادی بخرم بهتره یا نه، محبت خونگی ببرم بهتره؟! آدم بیکار هی وول می زنه تو خودش و گذشته! هی می چرخه و می چرخه تا یه نقطه ای چیزی پیدا کنه و روزها بهش فکر کنه. اینقدر شب...
-
از باران این روزها و شبها بسیار لذت می برم!
شنبه 28 فروردین 1395 01:03
هرشب دلم نوشتن میخواد! یعنی هر شب ها! اما همه چیز دست به دست هم می ده تا آروم برم بخوابم! با حرف هایی که اول خواب به خودم قول میدم که حتما بگمشون ! یک چای به غایت کم رنگ و بی جان ریختم و نشستم تا حرف ها را بزنم یکی یکی که؛ -پوف- هیچی یادم نمیاد! چند روزی گیلانشاهم درگیر این ویروس جدید بود! یعنی طوری که یک سپیده دم که...
-
سال نو فرخنده!
سهشنبه 17 فروردین 1395 02:43
کلی حرف از سال قبل موند که نزده رفتند لای باقی نزده ها! کلی حرف هم موند برای روزهایی که اومدن! من هنوز دو هفته از سال جدید نگذشته منتظر عید سال دیگه ام! حتی رفتم برای هفت سین سال دیگه شیش تا کاسه خوشگل سفید با گلهای صورتی و ارغوانی خریدم! من خیلی منتظرم! خیلی زیاد منتظر رسیدن روزهای خوبم! روزهایی که قراره غم درشت ها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 اسفند 1394 01:18
-پروژه رنگ کاری خونه بالاخره کلید خورد. البته فعلا بتونه کاری ها انجام شد! همسر جلو جلو اعلام کرده که ممکنه چهار پنج روز طول بکشه ها! مهم نیست! آشپزخونه بالاخره تموم شد! بقیه اش هنوز فرصت هست! - یه جریانی داره راه می افته که به جای هدیه دادن سررسید کتاب هدیه بدیم؛ خدا کنه اونایی که تا پارسال بهم سررسید هدیه می دادن...
-
تمام راه یک آبنبات پرتقالی در دست داشت!
چهارشنبه 12 اسفند 1394 01:35
طبق قرار مادر و پسریمون امروز رو رفتیم گردش دوتایی! ولیعصر گردی کردیم! توی مغازه ها جنس لباس ها را لمس کردیم؛ شکوفه های درختان بلوارکشاورز را دوتایی دیدیم؛ جوانه ها را؛ خانه های قرمز پرندگانی که روی یکی دوتا درخت وسط بلوار به شاخه های کهنسالشان نصب شده بودند؛ ده تا ده تا، سنگفرش شمردیم؛ توی یه کتابفروشی راه رفتیم و...
-
امیدوارم تاعید به سرانجام برسه!
دوشنبه 10 اسفند 1394 19:40
خانه تکانی ما با لاک پشتی ترین سرعت ممکنه داره پیش میره. یه روز رو اختصاص دادم به کمدها و کشوهای لباس و مرتب شدند. روز بعد یخچال و روز بعد شستن شیشه های قدی آشپزخانه و شستن پرده آشپزخانه و تمیز کردن کابینت بنشن ها. داشتم با پسر جان مرور می کردم که خوب یک روز کشوها، یک روز یخچال، یه روزم شیشه ها، فردا چیکار کنیم، پسرم...
-
اصلا هم دوست ندارم جملاتی در وصف مادرانگی بشنوم! بگم!
شنبه 8 اسفند 1394 00:46
یکی از دغدغه های ذهنی مسخره ی این روزهای من این شده که دوست دارم دوباره ورزش کنم و خوب من آدمی هستم که ورزش کردن تو باشگاه رو دوست دارم. تازه هربار که پسرجانم رو سوار کالسکه اش می کنم و میبرم توکوچه پس کوچه های اطراف خونه دور بزنم هی چشمم دنبال یه مجموعه ورزشی می گرده که صبح تا شبش مختص بانوان عزیز باشه. بعد چشمم...
-
بعد از مدت ها؛ باز برای گیلانشاهم!
جمعه 30 بهمن 1394 02:05
راستش خیلی وقته که هیچ حرفی رو اینجا باهات نزدم. از وقتی که اومدی به زمین، اغلب وقتی خوابی، یا مشغول اسباب بازی هات هستی باهات حرف می زنم. اما حرف های امشبم برای الانت شاید کمی سخت باشه فهمش، یا رنج داشته باشه و دل کوچیکت نتونه از سر بگذروندشون. اینه اینا رو امشب اینجا می گم تا بعدنا که بزرگ تر شدی بخونیشون جان مادر!...