-
اندر آداب کار دل!
چهارشنبه 27 بهمن 1395 03:16
دیشب مورس رو فرستادم بره برام پفک بخره تا این پسره خوابه دوتایی بخوریم! وقتی رفت و برگشت، که البته خود منتیه بر سر من چون ایشون حاضر شد چهار طبقه بره پایین و دوباره برگرده بالا؛ علاوه بر پفک، یه بسته شکلات هم خریده بود ! بعد همین جوری، کشکی، یهویی، دلق؛ گفت: بفرمایین ولنتاینت مبارک! عزیزم کادوتو گرفتی دیگه فردا نگی من...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 بهمن 1395 05:01
زندگی من زیاد هیجان و اتفاق خاصی درش نمی افته، درست مثل فیلم هایی که دوست دارم، اون فیلم های آروم و بی سر و صدا که حتی بزرگ ترین و تلخ ترین اتفاق ناگوار درش به آرومی پیش میره و هاج و واج تهش باقی میگذاردت ! یه مامانم که صبح ها پسرش میاد کنار تختش، با عروسک و پتوش و میگه: مامان پاشو وقت خواب نیست! از اون زن ها که...
-
چراغ های رابطه خاموشند
سهشنبه 19 بهمن 1395 02:20
انگار هر حرفی که بخوام بزنم چرته ! روزهایی که گذشت سرد و ساکت گذشت! روزهای پیش رو هم ملال آور و مماخی است! مماخی از این رو که مادر و پسر از دیروز عصر آی بد سرما خورده ایم ! راستش وقتی کتاب کافه پیانو اومد و زودی خوندمش یه جوری حالم بد شد از ادبیاتش ! برام سوال شده بود که چیش مستحق جایزه بوده؟ ادبیات بی ادبش تو بعضی...
-
از جمله آموخته ها
یکشنبه 10 بهمن 1395 00:30
" تقدیم به پدرم؛ آنچه را که می دانست در عمل به ما می آموخت و آنچه را که نه، به روزگار وامی نهاد، و روزگار عجیب آموزگار سخت گیری بود!" این جمله ای بود که تو قسمت تقدیر پایان نامه ام، برای بابا نوشته بودم، اگرچه به زور استادم بود اما اعتقاد قلبیم نسبت به پدرم بود . چیزی که نبودو بلد نبود سعی در یاد دادنش نداشت...
-
جمعه که رفت و تکه ای را برد!
سهشنبه 28 دی 1395 18:47
برادر بزرگه روز جمعه بی صفرا شد! یعنی الان میشه گفت جزو حداقل یکی از اون دسته بندی های های ابن سینا قرار نمی گیره؟! از این به بعد نمی شه بهش گفت مثلا شما صفراوی هستی؟! عمل سختی داشت خیلی سخت، دردناک! اینقدر اوضاع وخیم بود که کار از چند سوراخ و تموم شدن موضوع گذشته بود و دکتر مجبور شده بود که یه بیست سانتی باز کنه!...
-
از جمله وظایف سنگین
سهشنبه 21 دی 1395 01:35
سه روزه، دقیق سه روزه دارم هی می گم الان زنگ می زنم، نه بذار این کار رو بکنم، نه الان ساعت مناسبی نیست و هی سعی می کنم به روم نیارم و فراموش کنم ! چند وقته دارم خودمو موظف می کنم که به بابا زود به زود زنگ بزنم! اما هیچی ندارم واسه گفتن بهش! اصلا زنگ بزنم چی بگم ! ما با هم نقطه اشتراک نداشتیم، و نداریم! لازمم نیست...
-
آه، دنیای زیبای عطرها!
یکشنبه 19 دی 1395 00:38
شامپوم تموم شده و از شامپوی مورس استفاده می کنم، یه بارم از شامپوی پسر جونکم زدم! زیاد نتیجه ها متفاوت نیستن به جز بوی موهام، که به خاطر گیاهی بودن شامپوی هر دوشون، موهام بویی نداره! عطرم تموم شده، یعنی هیچ عطری تقریبا ندارم! دلمم فقط عطر فلاور پارتیِ ایوروشه رو می خواد! یعنی الان ذهنم قفله رو اون و فقط اون میاد توش...
-
دیگر خوب نخواهی شد!
پنجشنبه 16 دی 1395 12:13
قبل از خواب یه شعر گذاشتم تو گروه خانوادگی برای صبح فک و فامیل که از خواب پاشدن ببینن! معمولاً اولین نفری که می خونه داییه! چند دقیقه نگذشته بود که برادرزاده بزرگه دو تا شعر دیگه پایینش گذاشت؛ یکیش پر بود از حس زنانگی، روح شاعرانه ای که تازه تازه سبز شده و شعله ور! گفتم قشنگه! گفت اینا رو دختر کوچیکه می گه ها ! دختر...
-
لمسیدگی
چهارشنبه 15 دی 1395 01:00
حالا هم دچار بی انگیزگی مفرط شدم، تا حدی که فردا مورس غذا نداره با خودش ببره! در نتیجه من و پسرمم هم غذایی نداریم! اون بُعدِ به شدت تنبلم نمی ذاره کاری از پیش بره! مثلا از جمعه که برادر کوچیکه اومد با خانوادش و رفتیم تولد دختر برادر وسطی تا الان با پسرچه ام بیرون نرفتیم! امشب موقع خواب می گه: مامان فردا صبح بریم پارک...
-
سلام زن همسایۀ خانه پشتی!
سهشنبه 7 دی 1395 19:21
امروز عصر با جارو برقی زوزه کشان رفتیم توی اتاق خواب، پرده را با گیره ی سبز مخصوص رنگ مو بستم تا اندک نوری بتابه به کاکتوس کوچولوی مقاومم! زن پنجره خانه پشتی مان که پنجره آشپزخانه شان رو به پنجره اتاق خواب ما است هم، داشت جارو برقی می کشید سفت و سخت؛ زیر کابینت ها و تمام درز و دورزهای زیر را! آشپزخانه اش از آشپزخانه...
-
حرف های نگفته
یکشنبه 5 دی 1395 18:35
شخم زدن گذشته گاهی هیچ کمکی نمی کنه، اما گاهی هم چرا! مثلا وقتی متن یه گفتگوی بی معنی رو تو گذشته دوباره می خونی، وقتی که همه چی سرد و از دهن افتاده شده، اون موقعست که می فهمی چرا اون موقع چنین برخوردی کردی! گاهی هیچی نگفتم و بعدها می بینم که مثلا می تونستم چیها بگم اما نگفتم! البته نگفتنشون بهتر از بد گفتنشون بوده!...
-
این داغ تا ابد تازه است!
چهارشنبه 1 دی 1395 02:03
بعد از گذشت بیست روز انگار روز اوله که مامانش دیگه نیست! تو پنجاه سالگی هنوز اینقدر نیازمند مادر! دیشب اینقدر مورس استرس داد که ترافیکه و زود راه بیفت که نیم ساعت زود رسیدم ، رفتم همون نزدیکی تو یه مرکز خرید، توش کافی شاپم داشت، روی مبل قرمز نشستم و به مبل سبز خالی روبروم خیره شدم و فکر کردم به اینکه رفتم چی بگم و چه...
-
هیچ قورباغه ای براش نمونده گمونم!
سهشنبه 23 آذر 1395 12:21
دختر خاله کوچیکه موقع رانندگی بیشتر کاری شبیه عملیات پرواز انجام میده! استدلالشم این بود که آخر شبه و یه بار میشه وسط تهران گازید چرا که نه!؟ هیچ اعتقادی هم به استفاده از دنده نداره حتی وقتی به دست انداز های بزرگ می رسه! پرواز می کردیم و یهو بالا نرفته سقوط می کردیم! می گفت من تصورم راجع به ماشینم دنده اتوماتیکه، اصلا...
-
صدا!
دوشنبه 22 آذر 1395 00:14
وقتی صدا نشنوی چه جوری میشه!؟ یا فریادها رو نجوا بشنوی؟! نشنیدن هم به اندازۀ ندیدن و خوب ندیدن ترسناکه؟! یه پسر بچۀ فوق شیطون که شاید نشه حتی تصور کرد اندازۀ شیطنتش رو، تو فامیل دور، دو روزه فهمیده که یکی از گوش هاش کامل شنواییش رو از دست داده و اون یکی هم خیلی کم میشنوه! حالا از بس مظلوم شده و متفکر به این شرایط فکر...
-
کی سرد میشه؟
چهارشنبه 17 آذر 1395 01:46
ربابه سال ها پیش عاشق پسری می شه و به خاطر مخالفت خونواده اش، به ویژه باباش با پسره فرار می کنه و می شه زنش! الانم یه دختر چارده پونزده ساله دارن، شوهرش هر وقت حوصله داشته باشه می ره سرکار و هر وقتم حوصله اش نکشه می خوابه جلوی تلویزیون! ربابه هم یه گوشه حیاط خونه ی قدیمی ای که توش نشستن مرغ و خروس و بوقلمون پرورش می...
-
ظاهر امر چیز دیگه ای رو نشون می ده!
سهشنبه 16 آذر 1395 00:13
سعی کردم که زندگی کردن رو یاد بگیرم، خیلی وقت ها سعی کردم، کتاب های خوب و بد زیادی به زعم خودم در این راستا خوندم، به نصایح آدم موفق ها گوش دادم، سعی کردم یاد بگیرم اما یاد نگرفتن بیشتر من از سعی کرده انگار! (اقتباس از یکی از جملات باب اسفنجی) انرژی های مثبت مقطعی کمک خوبی هستند، اما مقطعی اند! چرا زور تاریکی و یاس و...
-
زخم بستر
یکشنبه 14 آذر 1395 01:35
آدم های محدود با گنجایش محدودتر! منم جزو همین دستۀ بزرگم؛ چون دستۀ دوم گمون کنم تعدادشون کمتره! هنوزم وقتی میشینم درددل می کنم و از گذشته حرف می زنم یادم می آد که چه جوری رفتم دنبال زندگی و بخت، دلم می گیره، مث همون روزی که فهمیدم که چه برخورد نا عادلانه ای در حقم شد.اون موقع که داشتم پا می ذاشتم تو مرحله جدید و جدی...
-
قصدم باز چیز دیگری بوده از اول!
شنبه 13 آذر 1395 01:30
خیلی حرف برای گفتن دارم، خیلی! اما انگار غریبه شدم با دنیای خودم! یهو رفتم چندتا از بلاگفایی های قدیم رو خوندم و دلم گرفت! اون زمان که تازه تازه پیداشون کرده بودم، وسط اون همه تنهایی یهو حس کردم دنیا چه جای قشنگیه، قشنگه که تنها نیستم، قشنگه که خدا این آدم ها رو سر راهم گذاشته! اما بعدتر و بعدتر تموم شد من نخواستم...
-
همه چیز به سرعت عادی میشه!
پنجشنبه 27 آبان 1395 13:34
توی خونه، پشت سیستم مهربونم، این گوشه دنج نشستم و دوباره اینجام! پسرم علاقمند به کارتون شده جدیدا، از وقتی که برگشتیم هر روز صبح می گه بریم حیاط، یا می گه بریم کوچه! و بعد وقتی می بینه هیچکدوم امکانپذیر نیست چون حیاط نداریم و هوای کوچه هم آلوده اس می گه پس کارتون ببینیم، بعد دقایق طولانی به نقاشی کشیدن می کذره، بعدم...
-
یار ای یگانه ترین یار ؛
یکشنبه 16 آبان 1395 03:23
وای خونه، خونه، خونه! وای بغل برادرها، وقتی صبر میکنن اول سیر یار رو درآغوش بکشی بعد سفت و مردونه بغلت میکنن! وای از بوی خوشی که فقط تن تو داره! وای از دل که هیچ کجا بند نمی شه!
-
اندوه بی بهانه!
پنجشنبه 29 مهر 1395 04:01
چند شبه که با دلهره می خوابم! آیت الکرسی میخونم، بعد به قیافه خوابیده و معصوم پسرم خیره می مونم، آیت الکرسی رو از اول و دوباره می خونم و فوت میکنم بهش! آهم سرد میشه ، براش از خدا می خوام هیچ وقت بی مادر نشه! هیچ وقت دور از مامان و باباش نباشه! هیچ وقت فراموشم نشه که چقدر می خوامش! سر میذارم رو بالشی که پر از بوی رطوبت...
-
تراژدی
یکشنبه 18 مهر 1395 02:21
این ویس( voice) سر شب مهربون، دلم رو لرزوند، چشمام بغضی شد! نمیدونم واسه خودم یا واسه برادروسطی یا برای توی مظلوم! صداب ترومپت نواختن برادر وسطی بود وسط هیاتشون به همراه یه عکس ازش که یه مهربون برام فرستاده بود! پوتیتو وقتی دید گریه ام گرفته، گفت: میشه منم گوش کنم؟! وقتی شنید با تعجب پرسید: این چیه، چرا اینجوریه؟! بهش...
-
از قابلیت های من!
شنبه 17 مهر 1395 01:59
از جمله قابلیت های من اینه که وقتی چشمام دارن کور میشن از خواب، بشینم و به چهره در خواب غنوده پسرم نگاه کنم و خواب از چشمام بره! دیگه اینکه، همینجوری موقع خاله بازی کردن هی قربون صدقه جمله بندی ها و کلمه های نیاز به مترجمش بشم و هی هی بادکشش کنم و اونم نچ نچ کنه! از همه بدتر این که چند دقیقه بعد از دعوا و بگو و مگو،...
-
ماه در رواق
چهارشنبه 14 مهر 1395 03:01
میخواستم برات پیغام بگذارم که وقتی اومدم حتما و در اولین اولین فرصت بیا ببینمت! کلی حرف بود از سر دلتنگی و کلی هم از سر ...؟! باز هم دلتنگی! بعد چون می دونم یادم میره این حرف ها رو اون موقع که دیدمت بهت بزنم، الان یکم، فهرست وار میگم! الان میگم چون وقتی میبینمت همه چی پاک میشه از ذهنم و دلم بس که خوشم کنارت! دیشب یهو...
-
بهانه های بسیار
دوشنبه 12 مهر 1395 23:56
دردهای حجم های دلتنگی رو هم میشه با جمله ی ، «این نبودن ها و دوری ها برای استحکام رابطه مفیده»؛ ماست مالی کرد! اما دلتنگی همیشه منتظر بهانه است تا بیشتر نمود خارجی پیدا کنه!
-
ما و پاییز
یکشنبه 11 مهر 1395 01:44
کونوسچه پاهاش تو ستون فقراتمه! داره می خوابه! تمام مدت خوابش همینه! کلا در حال لگد پروندن و چرخیدنه! از بچگی های منم عجیبتر میخوابه! پسره دیگه میخواد از الان نشون بده! بیشتر می تونیم ارتباط برقرار کنیم، من از اون دنیای ایده آل گرام کمی فاصله گرفتم اونم بیشتر می تونه منظورشو برسونه و راحت تر می تونه خرم کنه! دو روزه...
-
این گوشه ی خیلی سبز
سهشنبه 23 شهریور 1395 03:29
اینجا هنوز هوا تاریک نشده کرکره های جلوی پنجره هاشونو میبندن! اصلا به این فکر نمی کنن که یکی موقع پیاده روی عصر گاهی از سر دلتنگی، دلش میخواد که نورهای زرد و سفید، پررنگ و کم رنگ به بیرون سوسو بزنه، تا آدم بتونه خودشو از دلتنگی بکشه بیرون و براشون قصه ببافه تو خیال! با گوشی تایپ کردن خیلی سخته؛ کامنت گذاشتنم که دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 شهریور 1395 02:08
از جمله کارهای مورد علاقه ام ، وقت چرخیدن تو عوالم مجازی دیدن عکس های پروفایل بقیه است. حتی کسایی که نمیشناسمشونم! میشه باهاشون قصه ساخت، مث دیدن توی یه خونه از لای پرده کنا ر رفته ی پنجره. بعضی ها یه آلبوم عکس دارم تو پروفایل شون، با پوزیشن های متفاوت در جاهای مختلف؛ بعضی ها فقط عکس بچه شونو میذارن که اغلب خانم ها...
-
اونور
دوشنبه 1 شهریور 1395 03:07
مادر و پسر هفتمین روز بیماری رو پشت سر گذاشتیم! فعلا اوضاع خوبه٬ جز اینکه یهو دل تنگ میشه و دنیای کودکانه اش قاطی میکنه! تمام سعیمو در مادر بد نبودن به کار میگیرم! خیلی دلتنگ میشم این روز ها! بوی شهریور رو دوست دارم!
-
وای از زخم هایی که برجان می رود!
شنبه 16 مرداد 1395 04:04
به تو و آنچه از سر گذشت وقتی فکر می کنم، همیشه این سوال به نظر، مسخره برایم شکل می گیرد که ، چطور؟ چطور توانستی این همه دلزده و خسته شوی و قلب طفلکی ام را آزرده سازی؟ چطور شد و از کجا پیدا شد این همه نخواستن؟! با آن همه رقت قلب و قدم های مثلا ثابت و استوار در راه عشق چطور شد به آنجایی رسیدیم که رسیدیم! به فرانک که...