-
زندگی منشوریست در حرکت دوار
سهشنبه 27 بهمن 1394 03:09
- عمر همه چی کوتاهه! فقط این قد تنهایی آدم هاست که بلنده! همون طور که شادی زودی می ره وغم میاد دوباره و اونم حتی میره و بی تفاوتی میاد دوباره. و دوباره و دوباره و دوباره. هی می چرخیم تو حس های متفاوت. هی روزگار یه برگ جدید رو ورق می زنه! - دیشب دوباره خواب مادرم رو دیدم. قبلا خیلی دیر دیر می دیدم خوابشو. الانم سالی...
-
دفاع کردم!
چهارشنبه 21 بهمن 1394 23:47
-تموم شد! امروز صبح بخیر و خوشی تموم شد! -دیروز بی خیال بی خیال بودم تا عصر، عصر رفتم میوه خریدم کلی. بعدم یه باکس برای شیرینی ها و تارت هایی که قرار بود برای پذیرایی درست کنم. تا ساعت یازده و نیم همه کارها تموم شد، میوه ها شسته و برق انداخته شده، تارتلت های توت فرنگی وانار تو ظرف چیده شده و شیرینی ها هم تو باکس...
-
همین فردا
سهشنبه 20 بهمن 1394 01:31
- من کلا آدم رویاپردازی هستم. وقتی می گم رویا پرداز یعنی خیلی رویاپرداز ها! مثلا من حتی جزء به جزء اتاق های خونه مورد علاقه ام رو می دونم چی به چیه. رنگ پارکت ها، متراژ خونه، اندازه بالکن، اندازه پنجره، رنگ دیوارها، رنگ مبل ها و پرده ها. حتی اینکه تو کدوم خیابون باشه ! تو خیال و رویا و اون ابرهای بالا سرم هر روز چکشون...
-
یه قور باغه دیگه!
جمعه 9 بهمن 1394 01:28
به روز دفاع دارم نزدیک میشم و دل پیچه هام تقریبا دارن یه سره میشن! یه بار دیگه که این همه قلبم یخ شد، روز مسابقه بود. همه تیم می اومدن و از من و مریم می خواستن دستشونو بگیریم. دستهام اون روز گرم بود گرم گرم چون داشتم تو تب سرماخوردگی می سوختم، اما بقیه فکر می کردن من چقدر قوی هستم!
-
کی بود می گفت دهه سی سالگی یه زن اوج زیباییشه؟!
جمعه 25 دی 1394 01:46
من هنوز هم وقتی جلوی آینه می ایستم، شروع می کنم به رویا پردازی! تمام رویاها را ریسه می کنم توی نخ خیال. پیشتر ها، پرش میدادم هوا و منتظر بودم جایی بخورد به مسئول برآوردن آرزوها. تا بلکه بر آورده شان سازد. حالا نه اینکه تمام کارها را راست و ریس کند نه! یکی دوتا مانع برداشته می شد بس بود. اما حالا؛ این روزها؛ هربار جلوی...
-
همۀ عمر ترسیدم!
یکشنبه 20 دی 1394 04:31
خیلی ناراحتم کردی! خیلی عصبانی شدم از دستت! خیلی! بعضی وقتا یکی یه خریتی می کنه که تنها و تنها به خودش ربط داره. اما گاهی خریتش خود شمول و دیگر شمول میشه.من مطمئن بودم که این خریت رو مرتکب می شی! تو خیالم ده بار، بلکه ام بیشتر باهات حرف زدم و راضیت کردم، این اشتباهه. دادم زدم و ترسوندمت این اشتباهه! اما فقط تو خیال!...
-
اندر احوالات مادرانگی
جمعه 18 دی 1394 05:38
یه چیز تازه که در مورد حس مادرانگی کشف کردم، مربوط به علاقه و احساس مادر و فرزندیه. راستش اول هایی که گیلانشاه، پا به عرصه وجود نهاده و دنیای مادر و پدرش را با قدوم مبارکش مزین و چراغانی کرد، من احساس می کردم دنیا باید حول محور پسر من بچرخه از این به بعد. اصلا همه باید یه جور خاصی پسرم رو دوست داشته باشند. البته در...
-
امروز اکسیژن تنفس می کنیم.
شنبه 12 دی 1394 15:46
آسمان امروز تهران خیلی زیباست.باد و باران دیشب و امروز کار خود را کردند. بالاخره دوباره برج میلاد از پشت پنجره آشپزخانه دیده می شود. من هم به وجد آمدم و افتادم به جان پنجره های قدی آشپزخانه ام و سابیدمشان تا وضوح تصویر بیشتر شود. آسمان مدل خاصی پیدا گرده. به قول مادرشوهر، نو و کهنه می شود! آفتابی بی جان اما درخشان و...
-
مث گریه تسکین دردی، مث یک سوره پاکی!
سهشنبه 8 دی 1394 02:42
آهنگ کولی شاهرخ را دوست دارم و دوباره و پس از سال ها دوباره دارم به آن گوش می کنم. همان موقع هم از همین تیکه بالا بیشتر از بقیه اش خوشم اومد. این آهنگ مرا می برد به دور دست ها! مرا می برد به 15 سالگی. می روم به کلاس اول دبیرستان! یک بعد از ظهر پاییزی را می بینم. فولکس واگنی که به سمت بهشت زهرا می رود! چقدر درخت کهنسال...
-
ژوزه ساراماگو اصل مطلب رو گفت!
یکشنبه 6 دی 1394 02:13
"همه چیزهای از دست رفته یک روز برمی گردند؛ اما درست وقتی که یاد می گیریم بدون آنها زندگی کنیم". ژوزه ساراماگو بله، دارم خیلی آروم و یواش کلمات رو تایپ می کنم تا همسر و پسرکم که توی هال خوابیدند از خواب بیدار نشن. یکی از آرزوهای من در مورد همسرم این بود که خوابش سنگین می بود. اما از اونجا که دنیا منتظر فرصته...
-
می دونم اینایی که میگم اونی نیست که می خوام!
یکشنبه 29 آذر 1394 01:48
واقعا نیاز دارم با یکی حرف بزنم، یکی که نگه ای بابا، برو بچسب به زندگیت، اینا دیگه از کجا در اومد. هیچ مشکلی نیستا، هیچی! فقط من دلم میخواد حرف بزنم. گذشته هیچ وقت دست از سر آدم برنمی داره. و من تو یه قسمت هایی از گذشته ام کاملا بی تقصیر بودم چون خیلی بچه بودم. اما گذشته دست بردار نیست. از اینکه این مدلی شده و از...
-
تازه اگرم میشد خوند چه تاثیری تو نگاهم داشت!
شنبه 28 آذر 1394 18:14
یه وقتی بود دوست داشتم، ذهن آدم ها رو میشد خوند. اما دیشب وقتی در گذشته غوطه ور بودم، وقتی پریشب افسانه غرق در افکارش بود، وقتی آن یکی دختر عمو رفته بود توی رویا،وقتی همسر رفت تو عوالم خودش؛ دیدم چه خوبه که نمی شه ذهن آدم و فکرشونو خوند! ولی واقعا فکرشو بکن، افکار و ذهن ها هم مث چشم دیدنی و مرئی بودند، چقدر آدم بودند...
-
یا نیست یا یهو همه با هم میان!
سهشنبه 24 آذر 1394 02:04
سه فصل پایان نامه انجام شد. منتظر خبر استادم که عنایتی نموده و بنشینه پای نظریات بنده! البته برای دو فصل بعدی گفتن که دست نگه دارم تا مهر تایید به کار انجام شده، بزنند، بعد ادامه بدم. تو این فاصله چندتا کتابی که داشتم و نخونده بودم رو خوندم. یه کتاب رو هم دوباره بعد سال ها خوندم. چند تا کتاب هم هست که دوست دارم...
-
نمی دونم کی سرد می شیم!
دوشنبه 23 آذر 1394 18:13
کلی با دختر خاله حرف زدم. کلی. آخرش وقتی خداحافظی کردیم همسر پرسید: چی شد نتیجه؟ گفتم هیچی من حرفام رو زدم، اونم گوش کردم. باید می دونست چه خبره! باز با تعجب پرسید: قهر نکرد؟ با تعجب بیشتر گفتم: چرا قهر؟ نه! گفت: اگه خانواده ما بود تا آخر عمر قهر می کردیم با هم. شما هم قهرید الان داغین هنوز نمی فهمین!
-
یه خرس که یه روز موتزارت بلد بود!
چهارشنبه 18 آذر 1394 01:26
از روزی که پسرم به خواست خودش، در حال ترک پستونکه، خیلی بیشتر به عروسک خرسی کوچولوی موزیکالش وابسته شده. تازه اسم عروسکه رو گذاشتم توپومینی! هر کی هم می شنید می گفت: اوووه چه قدر طولانی! امروزم که مادر و پسری رفتیم بیرون، توپومینی رو هم بردیم تا موقع بهونه گیری با آهنگ موتزارتش (روی خود عروسک قید شده بود که موتزارته،...
-
"در دنیای تو ساعت چند است؟"
دوشنبه 2 آذر 1394 02:40
نشسته ام و خیال می بافم و امید رج میزنم. البته در این میان آهنگ زیبای گیلکی گوش آشنا و گوش نواز "کی ایسه؟ کریستف رضاعی" را نیوش جان می دهم. شب به نیمه رسیده، پسرکم و همسرم خوابند. خانه هم تقریبا خوابیده! جز صدای قژقژ گاهگاه صندلی من و صدای کلیدهای کیبورد هیچ صدایی اذیتشان نمی کند لابد! خیلی شب ها دوست دارم...
-
حالا تا اون موقع!
یکشنبه 24 آبان 1394 03:49
-من این گوشه دنج خونمونو خیلی دوست دارم ، اما این گوشه دنیا رو نه! دیشب بعد از کلی حرف زدن با خودم و همسربه این نتیجه در خودم رسیدم، من آدم وابسته ای نیستم. یعنی می تونم برم هرجا که همسر و کونوسچه باشند.یکی از گزینه های روی میز اینه این روزها! -دلخوری هام از بابام داره زیاد می شه، اما من هی رفرش می کنم مخم رو و می گم:...
-
خیلی دوست دارم یادت بدم چه جوری با داشته هات خوش باشی!
سهشنبه 12 آبان 1394 01:58
هر روز به کونوسچه جان وقتی یه چیز فلزی می ذاره تو دهنش می گم: مامان جان می دونی این مرواریدهای خوشگل چقدر قیمتی هستند؟! باید قدرشونو بدونی. اونم همین جور که نگاهم می کنه و سرشو به علامت تایید تکون میده، اون شی فلزی رو به جویدن ادامه می دهد. امشب یاد گرفته که تقاضای دَدَ رفتنش رو بگه. وقتی باباییش اومد رفت نشست تو بغلش...
-
معجزه ای که من به آن نیازمند بودم!
سهشنبه 5 آبان 1394 02:24
بعد از ظهرها که باطری کونوسچه جان تموم می شه، پتوشو برمی داره و روی یه گوشه از تشکش دراز می کشه. بعد من رو صدا میزنه و با دست آروم می زنه رو بالش کنار دستش که یعنی بیا اینجا پیشم بخواب. هر روز که داره آروم آروم در چشماشو می بنده و من یا دستش رو گرفتم، یا موهاشو نوازش می کنم، به بودنش فکر می کنم. هر روز و هر روز از خدا...
-
لااقل یکی از نتایج مثبت بی پولی طوفان های پی در پی ذهنی است!
یکشنبه 26 مهر 1394 02:51
تصمیم دارد بخوابد، شب از نیمه گذشته! اما هی الکی توی صفحات کتاب ها می چرخد. به آشپزخانه رفته و زیر کتری تقریباً همیشه روشن خانه اش را خاموش می کند. معتقد است در خانه هیچی هم که نباشد، چای باید همیشه به راه باشد. پنجره را می بندد و یک لیوان چای دیگر می ریزد. دوتا بیسکوییت کنار چایی می گذارد.دست کم خوب است هنوز می...
-
آشنایی با مفاهیم جدید هویت و زبان
سهشنبه 14 مهر 1394 03:16
شدید و کُند و لاک پشتی مشغول نوشتن فصل دوم پایان نامه ام. اصلا پایان نامه نوشتن با بچه منافات داره. تا میام دو خط بنویسم و تا دستم راه می افته و دارم تند تند نظریات و فرضیاتم رو ثبت می کنم تا بعدن ها به گوش اهل زبان شناسی برسه، کونوسچه با یه عروسک میاد جلو و میگه:هووووو. این یعنی دارم می ترسونمت و مامانی باید بترسه....
-
میشا حتما بهت افتخار می کنه!
شنبه 28 شهریور 1394 16:49
هیچیکی رو نمی تونستم اون موقع شب پیدا کنم و کونوسچه رو بهش بسپرم. تنها کسی که ممکن بود بتونه بیاد هم نتونست. نمی دونستم چیکار کنم. ملیسا قرار بود عمل کنه و من باید حتما قبلش پیشش می بودم. چون به مامان و تنها خواهرش نمی تونه بگه. چون مامانش به حد کافی کشیده از بیماری خواهرش. یه جوری که انگار سیاهی چشماش کم رنگ شده بس...
-
از الان تا آخر پاییز عاشق پیاده روی های عصرونه ام!
یکشنبه 22 شهریور 1394 00:07
خرمالوهای درخت خانه همسایه در آمدند و سبز و گس گسند. این یعنی پاییز آرام در حال ورود. باد های شبانه کم کم در حال وزیدند و این یعنی پاییز آرام در حال ورود. لذت کشیدن پتو روی بینی زیر باد کولر و از تنبلی پانشدن خاموش کردنش، یعنی شهریور کم کم رو به تمام. زدن واکسن کونوسچه جان فردا؛ این یعنی ورود پسرک به یک سال و شش ماهگی.
-
شرح مراسم
یکشنبه 8 شهریور 1394 16:10
- دیشب با اینکه 3 روز از تولدم گذشته بود تازه برادرها رو دعوت کردم. براشون ساندویچ مرغ و اسنک قارچ و پنیر درست کردم تا دایم توی آشپزخونه و گاز نباشم. - تخمه شکستیم و پشمک حاج عبدالله و گز کرمان خوردیم. پفک و پاپ کورن هم فراموش نشد. بعد از حس ترکیدگی برای اینکه جا باز شود برای خوردن کیک، رقصیدیم. شال پُرسکه رقص عربی ام...
-
الان که روز تولدمان یکی شده کی خوشحالتره؟!
چهارشنبه 4 شهریور 1394 15:23
مرسی که برام یه کاسه آش تولدی، گذاشتی تو دستای سارا و آوردی برام. بی هیچ حرف و حدیثی، بی هیچ گفت و شنفتی مث پارسال و مث هر سال تولدی دیگر! با احتساب وقتی کونوسچه در شکمم بود امسال می شود سومین سالی که روز تولدم مامانم. همسر یه متن برام نوشته که جای خیلی از "دوستت دارم" نگفتن هایش را پر کرده. و ته تهش اینو...
-
خدای صاحب همه خونه ها، چندمیلیون دلاری که نه، یه، یه میلیون دلاری که از دستت بر میاد!
دوشنبه 2 شهریور 1394 14:13
کلا و هر وقت فیلم این خونه های میلیون دلاری رو می بینم به این فکر می کنم که مثلا، اَاَاَه کی می تونه دم به دقیقه 6 تا سرویس بهداشتی رو بشوره!؟ کی می خواد آشپزخونه رو تمیز کنه!؟ اصلا یعنی چی دو تا سینک، دو تا یخچال، شونصد تا اتاق خواب و وسیله خرده ریز وقتی که من نمی تونم خودم از تموم این فضاها استفاده کنم!؟ خونه بزرگ...
-
الان اونم داره یه کاخ صورتی مرمری برای من تو خیال می سازه؟!
سهشنبه 27 مرداد 1394 17:23
عکسای پروفایلش زیاد بودن. حدود ده پونزده تایی می شد، حدودا 15 سالی می شه که هیچ خبری از هم نداشتیم. تو یه عکس بافت آفریقایی موهاشو ریخته بود دورش و چند دسته رو باز کرده بود رو صورتش و به قیافش یه جور شور دست داده بود. تو چندتا عکس یه لباس شبیه لباس غواصی تنشه و تو ذهن این میاد که مگه خانم ها می تونن غواصی کنن، یا فکر...
-
دیروزم به سوگواری گذشت.
پنجشنبه 22 مرداد 1394 17:23
بیست و سومین سال هم گذشت. دیروز دوش گرفتم و غسل صبر کردم باز هم در عزای نبودنت. تمام بغض هایم را ریختم روی بغض های فرو خورده قبل. توی تقویمم روز بیست و یک مرداد را اینطوری نوشته ام: بیست و سه سال به زبان گفتن راحته، اما عمری است که تو تنهایمان گذاشتی مامان! روی ماه ماماناتو ببوسین.
-
ارزوهای فانتزی
پنجشنبه 15 مرداد 1394 02:54
-یکی از آرزوهای من اینه که یک کیک پز حرفه ای بشم. برام فوندانت کشیدن و درست کردن انواع باتر کریم کاری نداشته باشه. در این راستا یه کارهایی هم کردم. خواهر شوهر مهربون هم در امتداد تشویق اینجانب از اون ور آب ها برام یه بسته ماژیک نقاشی برای روی بیسکوییت آوردن و کلی خرت و پرت مربوط به قنادی که کلی دلم خوش شد بابتشون. اما...
-
اینم از این!
سهشنبه 13 مرداد 1394 13:39
بالاخره خوندن کتاب زبانشناسی اجتماعی شروع شد. دیشب وقتی مقایسه دستوری زبانهای انگلیسی رو در جاهای مختلف می خوندم می دیدم خیلی وقتها تو انگلیسی این من نیستم که دارم گرامر رو اشتباه می گما. اون موقع تنها به انگلیسی معیار حرف نمی زنم اما مثلا دارم آگسی حرف می زنم یا دارم با یه پی جینی که یه جا داره بهش تکلم می شه حرف می...