عکسای پروفایلش زیاد بودن. حدود ده پونزده تایی می شد، حدودا 15 سالی می شه که هیچ خبری از هم نداشتیم.
تو یه عکس بافت آفریقایی موهاشو ریخته بود دورش و چند دسته رو باز کرده بود رو صورتش و به قیافش یه جور شور دست داده بود.
تو چندتا عکس یه لباس شبیه لباس غواصی تنشه و تو ذهن این میاد که مگه خانم ها می تونن غواصی کنن، یا فکر می کنم شاید کارش ربط داره به دریا. چون تو کیش داره زندگی می کنه.
تو یه عکس یه پیراهن سفید و یه دامن گل گلی گشاد بلند تنشه و تو یه ظهر داغ تنها و خندان داره تو خیابون راه میره.
تو بیشتر عکسا داره می خنده و قیافش همون قیافه ی سالها قبله انگار. چشماش همون طور شوخ، همونقدر گستاخ، همونقدر ماجراجو!
با خودم فکر می کنم اون خیلی خوشحال و خوشبخته حتما. خیلی زندگی پرماجرایی داره حتما. عکس ها اینطور نشون می دادن.برای همین ازش می پرسم: خوبی؟ خوشحالی؟و اون سوالم رو ندیده می گیره.
با هم کمی تو تلگرام حرف می زنیم و البته من بیشتر، چون گویا من هیجان و شادی بیشتری داشتم از دیدن دوباره ی اون.
ازم می پرسه ازدواج کردم، ازش می پرسم بچه داری؟ می گه نه ، تو چی. یه عکس از خودم و کونوسچه و بابای کونوسچه براش می فرستم.
بعد می شینم به عکس سه تاییمون نگاه می کنم که براش فرستادم.
تو عکس غم ها و کمی ها و رنج ها و نداشته ها معلوم نیست. عکس ها انگار همه زوایای زیبا رو نشون می دن. نمی دونم می فهمی چی می گم؟!
عکسها ... می فهمم ، عکس ها بیشتر دلخوشی های زندگی رو نشون میدن ، غم های زیبا رو هیچ وقت !
من دیگه حرفی ندارم!