باز دارم یه کتاب قدیمی رو دوباره می خونم! همیشه می گردم تو واقعیت یکی رو با شخصیت کتاب مقایسه می کنم! می گردم دنبال وجه های تشابه! این کتاب رو که خوندم حس کردم دوست داشتم مورس ( از این به بعد اینجا به همسر می گم "مورس"، چون هیچوقت این واژۀ همسر گفتن برام ملموس نبوده! نه که بد باشه ها من دوستش نداشتم) اینجوری باشه! مث اون مردی که عاشق زن شد، عاشقم باشه! یا اون مدلی بهم توجه کنه! اما مورس به قول خودش در عمل این کارها رو می کنهو و هر چقدرم بهش می گم: زنها اهل شنیدنند و عاشق جملات فریبنده! یه چند وقتی زورکی می گه و دوباره یادش می ره! حتی وقتایی هم که می گه: مث یه جنس ارزون و تقلبی به نظر می رسن جمله هاش! اینه که فعلا ولش کردم تا کی دوباره فیلم یاد هندوستان کنه و بشینم به نصیحت که مرد باید زبون گرم و طبع لطیف داشته باشه!
یا وقتی بهش می گم : دلت تنگ نمی شه از نبودنم؟! سریع بپره تو حرفم که: تو عزیز دلمی، هنوز نرفته دارم فکر می کنم خونه چه ساکت می شه بی تو! اما اون می گه: زندگی همینه دیگه! باید باهاش کنار اومد!
اسم کتاب؟!
فکر کنم اونی که منظورم بود "عادت می کنیم" بود! البته اگه اشتباه نکرده باشم. این چند وقته خیلی نصفه نصفه خوندم کتاب قدیمی ها رو!
خیلی از آقایان با زبان بلد نیستند مهر بورزند و در عمل دوست دارند نشون بدن که این اصلا خوشایند ما خانم ها نیست.
تمرین هم نمی کنند یاد بگیرن. والله
بخدا!


چه بی احساس
مورس رو می گی؟!