به تو و آنچه از سر گذشت وقتی فکر می کنم، همیشه این سوال به نظر، مسخره برایم شکل می گیرد که ، چطور؟ چطور توانستی این همه دلزده و خسته شوی و قلب طفلکی ام را آزرده سازی؟ چطور شد و از کجا پیدا شد این همه نخواستن؟! با آن همه رقت قلب و قدم های مثلا ثابت و استوار در راه عشق چطور شد به آنجایی رسیدیم که رسیدیم! به فرانک که نگاه می کنم می بینم همسن همان روزهای من شده! با تمام وجود برایش می خواهم که چنین غمی را تجربه نکند خدای نکرده! حجم آنچه بر من رفت خیلی سنگین تر و ناسزاوارتر از آنچه بود که باید بر یک نوجوان می رفت!
الان می فهمم که چقدر بچه بودم حتی برای آن سطح از عشق و دلدادگی! کاش میشد از بخشهایی از زندگی خود را رهانید! یا میشد حس آن موقع را در طول زمان تغییر داد! آه از آنچه بر قلب می گذرد و تا همیشه باقی می ماند!
-دست از سر خواب هایم بردار! این عشق گذشته مندرس و کهنه و نخ نمای بی هیچ رابگذار و برو پی شعرهای وزین و بی روح صافی که برای دلبرکان نورس و نارست سر می دهی!
کاش از اول نمی خواستم که باشی! با این کاش ها هیچ چیز در گذشته تغییر کردنی نیست! می دانی چیست که بیش از همه چیز آزارم می دهد!؟ این که دردی که کشیدی اصلا به چشم نمی آمد! کاش لا اقل قد من درد می کشیدی تا الان دلم را بگذارم کنار دلت و همه را کناری! والسلام ختم کلام!
چققدر همه چیز تغییر کرده
موفق باشی سرن نازنین
سرن عزیزم ، این دردهاست که تو رو سأخته ...
و چه سخت ساخته!
خیلی خوب می نویسی رفیق ...
سپاس رفیق!