سه روزه، دقیق سه روزه دارم هی می گم الان زنگ می زنم، نه بذار این کار رو بکنم، نه الان ساعت مناسبی نیست و هی سعی می کنم به روم نیارم و فراموش کنم!
چند وقته دارم خودمو موظف می کنم که به بابا زود به زود زنگ بزنم! اما هیچی ندارم واسه گفتن بهش! اصلا زنگ بزنم چی بگم!
ما با هم نقطه اشتراک نداشتیم، و نداریم! لازمم نیست داشته باشیم! اما آدم باید یکی رو ببینه یا کمی در جریان زندگی و حال و احوالش باشه تا بتونه بهش زنگ بزنه، باهاش حرف بزنه! هیچ حرفی برای گفتن وقتی وجود نداره جز شرح آب و هوا، زنگ زدن واسه چیه؟! بعدم وقتی دیر میشه میگه یه زنگ نمی زنید ببینید من مردم یا زنده ام؟! خوب تو یه بار زنگ بزن! تو حتی اسم پسرک رو فراموش می کنی! بعد می خوای من زنگ بزنم حال زنتو بپرسم؟ اصلا مگه برام مهمه که اون چه حالی داره؟!
وقتی ما دو ساله که همدیگه رو ندیدیم، خوب دیگه چیزی از هم نمی دونیم! گاهی هم بهتر اینه که آدم یکی رو مث گذشته به یاد بیاره! مثلا اون موقع ها که می نشست کنار گلدوناش و براشون آواز می خوند، یا اون وقت ها که صدای خنده اش تو کوچه پر میشد، اما آدم تلخی و خوش رو با هم به یاد میاره و تلخی های ما خیلی زیاد بودند خیلی! الان دیگه هیچی نمونده ازشون البته!
اینقدر همه چی بین ما دور و سرده که حتی وقتی روزی که دفاع کردم هم زنگ نزدم بهش بگم بابا من امروز دفاع کردم، شاید حتی هیچوقت ندونه که تو صفحۀ تقدیم پایان نامه، راجع بهش چی گفتم؛ هرچند به زور و تهدید استادم اون صفحه تقدیم رو نوشتم اما در نهایت اونی که دلم می خواست رو براش نوشتم، اونی که واقعی بود! یا مثلا اون اصلا نمی دونه که من الان چند مدل کیک و شیرینی بلدم درست کنم، یا چه قصه هایی بلدم برای پسرم بگم، یا چه غذاهای عجیب و غریبی بلدم! تقریبا دیگه هیچی ازم نمی دونه؛ هیچی!
بعد من چرا باید بهش زنگ بزنم؟! فقط از سر وظیفه؟!
سرن این پست در مورد خودت بود ؟ تو پدر داری ؟ چرا من فکر میکردم فوت کردن؟
بله، کاملاً خود خودم! متاسفانه ما خیلی از هم دور و باهم بیگانه ایم!
دلایلش هم زیاده، زیاد!
سلام
رفتار و تصمیم دیگرون که به ما ارتباطی نداره. اگه اونها اینجوری راحت ترن خب باشن. شما کاری که بهتون احساس خوبی میده انجام بدین و به دیگرون کار نداشته باشین. بعضی ها هیچ وقت رشد نمیکنن ولی خدا رو شکر شما داری پوست میندازی و این هم سخته و هم لذت بخش.
سلام بانو خیلی خوشحال شدم کامنتت و دیدم.ممنونم به خاطر آرزوی سلامتیت.هز نیسا هم ممنونم که باعث آشنایی من با مهربون هایی مثل شما شد.درباره احساست شاید واقعا باید به دلت نگاه کنی.خود من خیلی وقت ها کاری می کنم که برخلاف اون حس قلبیم بوده و پشیمون می شم.
سلام مارال عزیز!
خوشحال شدم که سلامتیتو به دست آوردی!
خونه الان بوی مامان گرفته، خوشبوترین عطر دنیا!
من که کلا آدم دلی ای هستم! تصمیم های عقلایی کم گرفته ام تو زندگیم، خیلی کم!
سلام
اگه تا الان زنگ زدین که خدا رو شکر. اگه هم نزدین که به نظرم همین الان زنگ بزنین. حال همسرشون هم بپرسین. به عنوان بزرگتره خانواده. شما قدم قدم برو جلو. اگه ایشون هم همراه شدن خدا رو شکر اگه هم نشدن شما راحت بال خواهی شد و خواهی بود. احتمالا وبلاگ پروانه مارگزیده رو میخونین . اون بنده خدا هم دلش پر بود ولی الان از نوشته هاشون حس میکنم که ترجیح میدن پدرش باشن حالا هرجور که خودشون راحتن..... خیلی زود دیر میشه دختر همشهری
سلام
قدم های بسیار بزرگی در حال برداشتنه تو شخصیتم! حداقل برای من بزرگه! دارم کارهایی رو می کنم که یه وقتایی برای غیر ممکن تصور می شد حتی!
امروز زنگ زدم! اما کاش اوناهم فکر کنند ممکنه یه روز صبح بهشون خبر بدن که من دیگه نیستم! اون وقت چی؟!
سلام عزیزم واقعا سخته حق باشماست کسی که بچه هاش رو فراموش کرده ولی تندتند بهش زنگ بزن هرچند کوتاه صحبت کنی ولی این خودش باعث میشه پدرتون هم دلش برای شما تنگ بشه حرف دلت رو که چی ازش انتظار داری بهش بگو تا متوجه بشه بعضی وقت ها باید حرف هایی رو که تو دلمون مونده بگیم خودت رو خیلی ناراحت نکن
سلام نرگس دارم تمام تلاشمو می کنم. قبلا هر چند ماه یه بار هم به زور و سختی زنگ می زدم الان اما شده هر دو سه هفته، برای من قدم بزرگیه!
برو بهش زنگ بزن. نه به خاطر اون.به خطر خودت. بعد از چندبار تماس میبینی که جو عوض میشه...
شاید بخاطر اینکه بعدها دلت نسوزه یا خودتو سرزنش نکنی ک کاش بش زنگ میزدی حالا با دلیل یا بی دلیل..
الانم دقیقا به همین دلایله که با خودم درگیرم، فردا صبح، فردا صبح حتما!