" جان"به زودی شش سالش میشه و هر روز داره برای تولدش برنامه ریزی می کنه.
چند ماه پیش بهش گفتم امسال تولدت رو دوتایی جشن می گیریم. یکم حالش گرفته شد و گفت: آخه من دوست دارم دوستام باشند توی تولدم. منم زیاد ادامه ندادم و گفتم : امسال دوتایی جشن می گیریم چون امکان برگزاری جشن تو خونمون رو نداریم.
چند روز پیش دوباره بهش گفتم که جشن امسالمون دونفره اس. چیزی نگفت. گیر داده براش پاپوش عروسکی بخرم. منم گفتم یا اون یا اسباب بازی. میگه خوب پاپوش رو خودم می خوام به خودم هدیه بدم. کیف کردم از این تصمیم و دارم خر میشم که هشتاد تومن بریزم دور به خاطر این که اینقدر خاطرش برای خودش اول از همه عزیزه.
اما از طرفی اون ور لجوجم می گه: بچه ها باهوشند و بلدند چه جوری دست رو نقطه ضعف آدم بگذارند
حالا تا بیست اسفند.
دلم برای روزمرگی تنگ شده. برای خانه ای که شبیه خانه باشد
برف می باره، " جان" خوابیده ، منم خوابم میاد اما دوست ندارم بخوابم.
منتظر معجزه برفم. فردا منتظر معجزه برفم، خدا کنه اتفاق بیفته
از این که هنوز این همه قلبم مورس رو دوست داره گاهی متعجبم. یاد وقت هایی می افتم که آهنگی رو تو ماشین می گذاشتم و نگاهش می کردم که غرق در معلوم نبود، کجاها، سیر می کرد. دوباره از نو عاشقش می شدم. مثل حالا که برف می باره. باورم نمیشه چهارده سال پیش وقتی داشتم آینه قرآن می بردم خونه ی بختم آسمون داشت یه روند می بارید و همه جا رو سپید پوش می کرد
یا باورم نمیشه این همه سرعت دنیا رو ، پنج سال پیش یه روزی مثل همین بیست و یک بهمنی که تموم شد، روز دفاع پایان نامه ای بود که هرگز فکر نمی کردم ، از پسش بر بیام و حالا پنج ساله که گذشته از اون روز.
منتظر معجزه ام تا سال دیگه یادش کنم، اینو اینجا می نویسم یادم بمونه.
دم نوش سماق درست می کنم و مصرانه قرص کلسترول را نمی خورم و توی ذهنم هی دارم به دکتر دروغ می گم.
با تمام قوا می تازم رو به سختی ها ، تمام قوایی که مانده البته اینقدر ها پر زور نیست. اما پیش می روم دست در دست زندگی و سختی هایش. جان کندن هایش. ناهار کدو پلو درست می کنم و دست ودلبازانه زعفران می دهم رویش و برای " جان"کره هم می گذارم زیر پلویش، پرده را کنار می زنم تا آفتاب بتابد توی اتاقمان تا خنده های پسرم را بیشتر ببینم.
بابا دوباره زنگ می زنه و بیشتر با "جان" حرف می زنه، " جان " از برف می گه و آدم برفی ای که درست کرده وآفتاب آبش کرد، اما از گریه ی آفتاب بعد از برف هیچ نمی گه، بعد از بابا می پرسه شما هم برف داشتین؟ بابا گفت نه، ما فقط بارون داریم، " جان " یکم مکث می کنه و ادامه میده اشکال نداره اونم خوبه اگه برق و آب قطع بشن می تونید لگن بگذارید و آب بارون بخورید .موقع خداحافظی هم می گه به فرزندان و خانواده ها سلام برسونید. بعدِ خداحافظی می گم مرسی که با بابای من حرف می زنی و خوشحالش می کنی. می گه خوب از این به بعد ما بهش زنگ بزنیم که من باهاش حرف بزنم. می بوسمش و مثل هر باره ی هر روز،و علی رغم تمام جوش و خروش های اَلَکی ا َم بهش میگم که خیلی دوستش دارم.
صبح که بغلش کردم گفتم امروز روز جهانی بغل کردنه بیا سفت بغلت کنم، تا شب هی رفت و اومد و سفت دستاش رو انداخت دورم و گفت امروز روز جهانی بغله.
هر دفعه که غم بیشتر می تازد، عصبانی ترم می کند، عصبانیتی که بعد از مامان با همه مان همراه شد.
امروز تولد ندا بود ، توی واتساپ هی جمله نوشتم و پاک کردم تا یه چیزی بگم. می دونستم که تولد امسالش با رفتن مامانش فقط بوی اندوه داره و تلخی و بغض. جواب داد دارم خفه میشم.
یاد روزی افتادم که مامان از دنیا رفت . ۲۶ سال می گذره ولی انگار همین مردادی بود که گذشت. دو هفته بعد از رفتن مامان تولدم بود. قرار بود ازخونه بابابزرگ که برگشتیم بره مولوی برایم پارچه صورتی و توری خال خالی بخره و لباسی که از بوردا انتخاب کرده بودیم رو برام بدوزه. یه پیراهن عروسکی با آستین پفی. که روی دامن پف دارش تور خالخالی داشت و روی آستین ها. اما دو هفته بعد من با یه تی شرت مشکی که زندایی به تنم کرده بود نشسته بودم با اشک هایی که معلوم نبود از کجا میان و خشک نمی شن و عصبانی. عصبانیتی که همراهم شد، بغض ها و فریاد هایی که با من و برادرا، و حتی بابا ، همراه شد تا هنوز.
به ندا جواب دادم: چه میشه کرد دنیا کار خودش رو می کنه و کاری به آرزوهای ما نداره
دردِ بی درمونه بی مادری. بشین یه دلِ سیر گریه کن و بعدش یه قهوه بخور که سر درد نگیری.
هر روز به خودم جمله های مثبت میگم حتی به دروغ ، سعی می کنم آرزوهایی رو بگم که مثلا ناخودآگاهم پس نمی زنَدَشون. سعی می کنم هر روز یا یه روز در میون هولاهوپ بزنم و همون حین جمله ها رو هی می گم ، هی می گم ، هی میگم.
خودم رو تصور می کنم که دارم از فرط خوشی می پرم هوا. به خودم بلند می گم: حالتون چطوره؟ بعد بلندتر به خودم پاسخ میدم: عالی . و می خندم. قاه قاه می خندم و می خندم ، اینقدر که نمی فهمم کی به گریه افتادم که جانِ دلم با جعبه دستمال کاغذی میاد کنارم. نگاهش می کنم که یه دستش یه لوکوموتیوِ منتظر باتریه و دست دیگه اش جعبه دستمال کاغذی، نگاهش مات مونده. یه دستمال برمیدارم و می گم: اینقدر خندیدم که اشک چشمام اومد، بریم باتری بیندازیم تو قطارت؟
می نشینیم به قطار بازی. نگاه می کنم به ریل و قطاری که همین طور دور می زند.
عصر با " جان" از کلاسش پیاده بر می گردیم سمت خانه، سوز سرد و خشن میزند به صورتمان. مادر و پسر با لذت راه می رویم. جلوی قنادی وادارم می کند برایش نون خامه ای بخرم ، بعد باز هم راه می رویم، شام برایش ماکارونی درست می کنم و می گویم از این به بعد باید ماکارونی سبوس دار بخوریم چون کلسترولم های ریسک شده.
تمام تلاشم رو می کنم که خوش نگه دارم حالم را که اینستاگرام و گریه های مادران و پدران فرزند از دست داده همه خوشی های پوشالی را پوف می کند. می زنم به سینه ام به رسم عزاداری. آرام که شدم یک لیوان چای می نوشم یک آیت الکرسی می خوانم، چراغ را خاموش می کنم و می روم که بخوابم.
شرایط مثل سابقه. حتی سخت تر، نزدیک به جانفرساتر.
آدم های زیادی تو این مدت اون روی ناباوارنۀ خودشونو نشون دادن، هرگز فکرشم نمی کردم فلانی چنین برخوردِ " خوب خودت خواستی و خودت کردی" رو باهام داشته باشه.
دروغ چرا فکر می کردم تنها مورد اذیت کننده این راه ، دوری باشه. اما حالا اینطورنشده. وضعیت حالای زندگی رو اصلا تصور هم نمی کردم. همه چیزقرار بود موقتی باشه اما این دیگه خیلی بده خیلی
چرا درد دل ها رو انتظار می شنون. در حالی که تمام سعیم رومی کنم ازکلماتی استفاده کنم و حتی تو رفتارم نشون بدم که هیچ انتظاری نیست، بخدا نیست فقط درددله همین.
رفتارهای توهین آمیز حتی، کم ندیدم. برخوردهای پُر از بی معرفتی و بی مهری و سگ محلی از آدم هایی که قرار بود همدم و دوستانه باشند تو این دوره از زندگی.
هیچ وقت زندگی انتظارات کسی رو برآورده نکرده کامل. اما این طوری دیگه؟!
از حرف زدن خسته ام. از نگفتن خسته ام. از اینکه هی بخوام شرایط رو توضیح بدم. از اینکه چرا باید بعد این همه دویدن برای زندگی باز تو این شرایط اسف بار زندگی کنم؟ از همۀ این ها خسته ام. از توضیح بدبختی خسته ام.
به پونزده شونزده سال قبل فکر می کنم. به اینکه چی فکر می کردم و حالا چی شد. اوف. اوف.
کاش یکی می اومد دستم رو می گرفت و می برد جایی که کسانم نبودند و می گفت زندگی کن در جایی که شبیه خونه اس، بی هیچ حرفی بی هیچ توضیحی.