این روزها خانوم خانه ام.
یک سال و نیم است که دوباره ورزش را شروع کرده ام . تقریبا سه یا چهار روز در هفته بعد از رساندن جان به مدرسه . در این مدت تلاش می کنم بشقاب غذایی تا جایی که حالش باشد سالم باشد . البته که بعضی وقت ها خودمان را لایق خوردن ناسالم ها می دانیم .
ولی همین شده مجالی برای ساخت غذاهای ساده با ارائه ی مطلوب.
جان و مورس هم راضی اند .
هر باز که منِ سرزنش گرَم می خواهد از بیهودهی روزهایم بگوید منِ حالا می گوید تمامش کند چون من را لایق این لش کردن های اخیر می داند.
منتظر چیزی نیستم .
این سکون را خوب می بینم و از ایده آل گرایی ام فاصله گرفته ام
فعلا می گذرد
همین هم نوعی است.
جان هنوز آبریزش بینی اش ادامه دارد
قرمه سبزی ناهار را در سه بشقاب باقی مانده گل گندمی مامان که تازه به دستمان رسیده خوردیم .
هوا ابری و مطبوع .
جان حمام کرده و بوی گل می دهد.
صبح با سر و صدای پدر و پسر از خواب پریدم . دوباره دراز کشیدم . جان کنارم دراز کشید و پرسید مامان عصبانی شدی؟ گفتم نه فقط سرم درد می کنه یکم چشمام رو ببندم خوب می شم .
گفت: مامان نمیری ها!
قول دادم که نه مامان خیالت راحت.
تعطیلات قبلی سه روز با جان وگروه پیشاهنگیش رفتم بیرون شهر
البته اینقدر دور نبود و شب ها می تونستم برگردم خونه . رفتنمهم به خواست گروه بود برای کمک .
تجربه خوبی بود . دفعه چندمیه که همراهیشون می کنم . روز آخر هم یه دستمان گردن پیشاهنگی بهم هدیه داده شد به پاس زحمات قابل توجهم
آدمچقدر گاهی دور میشه از یه روزهایی از خودش
مثلا من خودم رو سیزده سال پیش تصور می کنم سال هزار و سیصد و نود ، تو خونه ی طبقه چهار که فکرمی کردم کله ی برجمیلاد که از پنجره پیدا بود شنونده ی حرفهامه
و حالا یه اقیانوس فاصله اس بینمون . اصلا رویاهام اینی بودکه الان توشم؟
نمی دونم اصلا یادم نیست.
میز وسط آشپزخونه با رومیزی لنین بنفش با گل های ابریشمی بنفشی که چسبونده بودم روشون تا جای سوختگی اتو رو پر کنه.
پنجره های قدیش ، حیاط خانه ی روبرو ، درخت خرمالوی چند خانه آنورترش، چرا اینا اینقدر با جزییات دارند رژه می رن تو سرم . نمی دونم .
خیلی می ترسم
این همیشه در انتظار مقصد بعدی بودن هم باگ مغزمه.
خوب زندگی مگه نه این مسخره بازی های روز مزه اس!؟
روزگار در حال سپری شدنه
خیلی روزها به این فکر می کنم که زندگی همین طور به سرعت طی شد و هیچ دستاورد ویژه ی مخصوص به خودم توش نداشتم .
حس لمس شدگی دارم.
به مرحله ی پذیرش این ماجرا رسیدم.
برخی چیزها در زندگی ما پایان پذیرفت. علی رغم تلاشهای من قد درک و بلدیتم، تمام شد. این که چه چیزی تمام شده را نمی گویم چوندوباره خواندنش حال خودم را بدتر خواهد کرد . بنابراین اجازه میدهم حناق شود و در گلو بماند .
جان مدرسه می رود. هر روز موضوع جدیدی برای خیال پردازی پیدا می کند، تمام اینها هم وقتی محقق می شوند که رییس جمهور شده باشد. مثلا حتما رییس جمهور که شد حال بچه های کلاس را خواهد گرفت که او را انتخاب نکرده اند برای مبصر شدن . آن هم با وجود وعده ها و شعار انتخاباتی منحصر به فردش! یا دیگر اجازه نخواهد داد که کارول و امثال او را در مدارس استخدام کنند. چرا که او می خواهد گروهش را عوض کند و کارول این اجازه را نمی دهد . یا حتی برای رستوران مدرسه همه ی آشپزها باید حتما غذاهای خوشمزه بپزند . یا حتما وسیله ای اختراع می کند که کاکای هر سگی که در خیابان است برود بیفتد توی خانه صاحبش نه توی پیاده رو .
هر قدر هم بگویی برای این کارها حتما لازم نیست رییس جمهور شوی نخواهد شنید.
حتی روز اول ژانویه که به سالن اپرا رفته بودیم خیلی جدی به دوست کانادایی مان گفت من قرار است بعد از رییس جمهور شدن موزه ی فلان را که کنار دریاست وکتابخانه ی بزرگی دارد، برای مامانم بخرم و البته سالن اپرا را .
وقتی هم گفتم سالن اپرا برای همه است نمی توانی آنرا بخری گفت پس جایی را انتخاب کنکه همیشه اختصاصی برای تو باشد.