خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

صدا!

وقتی صدا نشنوی چه جوری میشه!؟  یا فریادها رو نجوا بشنوی؟! نشنیدن هم به اندازۀ ندیدن و خوب ندیدن ترسناکه؟!

یه پسر بچۀ فوق شیطون که شاید نشه حتی تصور کرد اندازۀ شیطنتش رو، تو فامیل دور، دو روزه فهمیده که یکی از گوش هاش کامل شنواییش رو از دست داده و اون یکی هم خیلی کم میشنوه! حالا از بس مظلوم شده و متفکر به این شرایط فکر می کنه که باز اعصاب رو بهم میریزه!


اگر پزشک خوبی در راستای شنوایی سراغ دارید سپاسگزار میشم معرفیش کنید بهم!

کی سرد میشه؟

ربابه سال ها پیش عاشق پسری می شه و به خاطر مخالفت خونواده اش، به ویژه باباش با پسره فرار می کنه و می شه زنش! الانم یه دختر چارده پونزده ساله دارن، شوهرش هر وقت حوصله داشته باشه می ره سرکار و هر وقتم حوصله اش نکشه می خوابه جلوی تلویزیون! ربابه هم یه گوشه حیاط خونه ی قدیمی ای که توش نشستن مرغ و خروس و بوقلمون پرورش می ده و محصولاتشونو می فروشه، تو یه مدرسه هم صبح تا ظهر نظافتچیه! خب بالاخره یکی باید چرخ زندگی رو بچرخونه! خانواده اش هم زیاد به خاطر انتخاب اشتباهش تحویلش نمی گیرن! خانوادۀ شوهرشم به خاطر دزدیدن قاپ پسرشون زیاد تحویلش نمی گیرن! پارسال که هیچکس نبود تا برام از درختای پرتقال جلوی خونه بابابزرگ پرتقال بچینه و مورسم حاضر نشد این کار رو بکنه، گفتم خودم می رم می چینم! اومد برام نردبون رو نگه داشت و بهم گفت که قلق نردبون کنار درخت پرتقال گذاشتن چه جوریه! خیلی به همه مهربونی می کنه، زن و مرد هم نداره اما خب خانم ها بیشتر محبتش به آقایون به چشمشون میاد! اما کسی به این فکر نمی کنه که شاید تمام این محبت ها به خاطر اون دو تا اتاق و ایوون قدیمی ای باشه که بهش دادن تا بشینه و چراغ خونه پدربزرگ رو روشن نگه داره! دوست داره قاطی شه با اهل اون خونه اما خوب بقیه زیاد دوست ندارن! ربابه کلا در حال مجیز خوانیه! تو مدرسه، تو خونه وقتی دوست داره شوهر تن لشش بره سرکار، یا تعطیلات وقتی که فک و فامیل اونجان باید هی خودشو مهربون نشون بده!

خیلی دوست دارم بدونم شوهرش کلا چه حسی داره که یه دختر به خاطرش قید خانواده شو زده، داره کار می کنه، تو یه خونه قدیمی باهاش زندگی می کنه،مجیز همه رو می گه تا رونده تر از این نشه!

البته امشب دختر خاله میگفت که یه روز داشته باهاش راجع به ایده آلاشون حرف می زده از ربابه پرسیده: مثلا تو شوهرت رو دوست داری؟

اونم محکم گفته آره!؟

خوب لج همه رو در آورد با این جوابش!

من که فکر می کنم بعضی وقت ها سختی ها اینقدر کم کم جون آدم رو می گیرن که یادت می ره یه روزی برای چی فلان کار رو کردی، بعد خود دوست داشتن هم هی رفته رفته شکل عوض می کنه در درونت، ربابه الان اینجوریه!

ظاهر امر چیز دیگه ای رو نشون می ده!

 سعی کردم که زندگی کردن رو یاد بگیرم، خیلی وقت ها سعی کردم، کتاب های خوب و بد زیادی به زعم خودم در این راستا خوندم، به نصایح آدم موفق ها گوش دادم،  سعی کردم یاد بگیرم اما یاد نگرفتن بیشتر من از سعی کرده انگار! (اقتباس از یکی از جملات باب اسفنجی)

انرژی های مثبت مقطعی کمک خوبی هستند، اما مقطعی اند! چرا زور تاریکی و یاس و چیزای ناخوب زیاده اینقدر!؟

انگار استعداد می خواد خوب زندگی کردن، درست زندگی کردن، شاد زندگی کردن! یا بیشتر از اینها هوش میخواد حتی!

به ظاهر آدم شادی فکر کنم به نظر برسم، شایدم دارم نمایش میدم! کلا چند روزه دارم به این فکر می کنم که چه استعدادی دارم؟! یا چه چیزی رو خیلی دوست دارم!؟ چه چیزی رو! هنوز به پاسخ روشن و مشخصی البته نرسیدم! خیلی خنده داره با این توصیف ها خودمو قبول داشته باشم!


پ.ن: تازه بوی عطر لباس مورس نامرتب که الان بالای تکیه گاه صندلی آویزونه با عطر پلوی حاصل مزرعه پدربزرگ و کباب تابه ای در هم آمیخته اند و من بیچاره رو دارند از پا درمیارن! اینجا الان خیلی بوی خونۀ مادرانه گرفته!


زخم بستر

آدم های محدود با گنجایش محدودتر! منم جزو همین دستۀ بزرگم؛ چون دستۀ دوم گمون کنم تعدادشون کمتره! هنوزم وقتی میشینم درددل می کنم و از گذشته حرف می زنم یادم می آد که چه جوری رفتم دنبال زندگی و بخت، دلم می گیره، مث همون روزی که فهمیدم که چه برخورد نا عادلانه ای در حقم شد.اون موقع که داشتم پا می ذاشتم تو مرحله جدید و جدی زندگی، نمی دونستم بعضی چیزهای خیلی کوچیک چه تاثیر بزرگی می تونه روی روح و قلبم بذاره و تا ده سال بعد از گذشتن ماجرا هنوزم همونقدر یادآوریش درد و عقده داشته باشه برام! هنوزم حس می کنم رفتاری که بهم روا داشته شد، رفتار در مقابل یه بچه یتیم بی کس و کار بود، آسون گیری های بی اندازه ای که اگر در مورد خودشون یا فرزندانشون میشد هرگز اجازه نمی دادند! من هم اجازه دادم اینقدر دست یافتنی و زود حاصل شدنی باشم!

اما حالا هم که نمیشه برگشت به گذشته، هیچ کاری نمی تونم بکنم که این دردها رو بریزم دور!  پنج شش سال بعد از ازدواج - یا حتی بیشتر از اون- یه روز که داشتم دوباره نداشته های همیشه در رویامو با اشک و دلخوری مرور می کردم برای همسر، با دلخوری بییشتر و تلخی و یکم عصبانی گفت: خوب بیا، بیا بریم لباس عروس بپوش و برو آرایشگاه و عکس بندازیم، یه برآورد هزینه کن!؟ ببین چقدر میشه! فقط تموم کن! (البته این جملۀ آخر رو تو دلش گفت!)

دردم بیشتر شد، خیلی بیشتر، حالا انگار همه منتظر بودن تا مسخره ام کنند یا نه حداقل، با پوزخند نگاهم کنند! با گریه گفتم: حالا دیگه، حالا؟!

بعد انتظار دارم یه مامان آروم و خوب و دوست داشتنی هم باشم!


قصدم باز چیز دیگری بوده از اول!

خیلی حرف برای گفتن دارم، خیلی! اما انگار غریبه شدم با دنیای خودم! یهو رفتم چندتا از بلاگفایی های قدیم رو خوندم و دلم گرفت! اون زمان که تازه تازه پیداشون کرده بودم، وسط اون همه تنهایی یهو حس کردم دنیا چه جای قشنگیه، قشنگه که تنها نیستم، قشنگه که خدا این آدم ها رو سر راهم گذاشته! اما بعدتر و بعدتر تموم شد من نخواستم تموم شه اما تموم شد مث باد؛ مث ابر در حال سفر! یا نیمه جون موندند وسط، نمی دونم تب بود یا چی که این همه داشت رشد می کرد و همه گیر میشد. چی بود تموم شد؟! شاید اشتباه بودیم، شایدم کم حوصله، شایدم دچار یه جور حس ماجراجوییِ شدیدِ گذرا شده بودیم و بعدم که.. پوف! شروع کردیم به دوباره تنها شدن و رفتن تو محیط کسالت بارِ امنِ قبلی! بعدم دوباره نک و نال که من تنهام  و وای تنهام! شایدم وصله ناجور بودم برای دوستی! جزو آدم حسابی ها به شمار نمی رفتم برای دوستی! من یه آدم معمولی ام با یه زندگی بیش از حد معمولی و یه گذشتۀ فراساده و نیاکانی روستایی! بنابراین انتظار داشتن دوستانی آن چنانی، انتظار زیادی است، به ویژه وقتی اونها حرف می زنن، می بینی که هیچی نداری برای گفتن! قبل ترها، یا بهتره بگم خیلی خیلی قبل ترها، تو نوشتن بهتر بودم که اونم داره تموم میشه! دنیای کلماتم محدوده، دایره بینش و معرفتم از اونم محدودتر؛ ایدئولوژِی هامم که دائم یا دارن تغییر می کنن یا اینقدر کم ازشون می دونم که گاهی قابل دفاع نیستند! یه وقتی فیلم بین خوبی بودم، اما فقط فیلم بین خوبی بودم، نقد مثلا فلان سکانس رو بلد نبودم، یا پیام فیلم رو جزء به جزء، فقط می فهمیدم فیلم خوبیه یا نه، الان همونم نیستم!

روز هایی رو یادم میاد که بزرگترا می گفتن بیست سال پیش که فلان جا بودن... بعد تو ذهنم بیست سال خیلی زیاد بود و دور، اما الان خودمم می تونم چیزهای زیادی از بیست سال پیش و یکم هم از قبل و قبل ترش بگم!

نمی دونم چند سال دیگه نظرم راجع به این روزهام چیه؟! یک چیزی در درونمه که دوستش ندارم، بلد نبودن این که منگنه بشم به آدم ها!

مثلا خیلی دلم می خواد از حال دوستم با خبر باشم، اما تا دستم می ره سمت تلفن، به ساعت نگاه می کنم و می گم: الان ساعت بدی نیست؟! شاید سرکاره!؟ شاید خوابه، شاید مشغول بچه اش باشه، شاید سر کلاس باشه و اوووووه... بعد می گم خوب یه ساعت مناسب تر زنگ می زنم و ساعت مناسب تر پیدا نمی کنم، بعد مثلا زنگ می زنم سلام می کنم و نمی دونم چی می خوام بگم، سر حرف باز کردن روبلد نیستم، مث هزارتا کار دیگه ای که بلد نیستم؛ دلداری دادن، نصیحت کردن، نظر دادن. تازه بعد از تماس هم می گم خوب بذار فردا هم زنگ بزنم تا کم کم و دوباره یخ رابطه آب بشه، اما فرداش می گم نه بهتره اجازه بدم اون این بار زنگ بزنه، شاید اصلا همون دیروزم از روی تعارف باهام حرف زده و چندان تمایل نداشته باشه، یا اصلا زشته خیلی آویزون بازی دربیارم! راستش خیلی بده که با این سن و سال بلد نیستم رابطه ام رو چه جوری حفظ کنم؟! راهی برای دلنشین بودن هم نمیدونم! بنابراین سزاوار چنین شرایطی ام!همین!