خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

از جمله آموخته ها

 

"تقدیم به پدرم؛ آنچه را که می دانست در عمل به ما می آموخت و آنچه را که نه، به روزگار وامی نهاد، و روزگار عجیب آموزگار سخت گیری بود!" این جمله ای بود که تو قسمت تقدیر پایان نامه ام، برای بابا نوشته بودم، اگرچه به زور استادم بود اما اعتقاد قلبیم نسبت به پدرم بود. چیزی که نبودو بلد نبود سعی در یاد دادنش نداشت هیچ وقت! خیلی چیزها رو خودمون یاد گرفتیم و نگرفتیم!

سحرگاه جمعۀ دو هفته پیش بود که من و پسری و برادرزاده کوچیکه تو خونه منتظر مورس و برادر کوچیکه بودیم که از بیمارستان برگردن خونه؛ وقتی صدای ماشین رو از کوچه شنیدم دویدم لب پنجره تا اگه اونان زنگ نزنن! اما خوب با صحنۀ سرقت اتومیبل اون هم درست جلوی در خونمون مواجه شدم! اصلاً نمی دونستم چه واکنشی داشته باشم!؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که داد بزنم و بگم: دزد، دزد! اما خوب سریع و در کسری از دقیقه به صحنۀ خیالی و وحشتناک بعدش که نگاه کردم منصرف شدم! خواستم بی خیال شم، اما بعدش دیگه نمی تونستم خودمو ببخشم، می دونستم که بهترین کار زنگ زدن به پلیسه! اما از زنگ زدن به اونا هم می ترسیدم! اینم شاید به خاطر فیدبکیه که از اون سمت به ما منتقل شده تمام عمر! اما تنها راه و کاری که اون لحظه از دستم ساخته بود همین بود! تماس گرفتم و در کمال ناباوریم دیدم که سرکوچه رسیدن به سارقین و بعدم که تماس گرفتن باهام برای صورتجلسه، گفتن تو اتوبان گرفتن دزدها رو!

واکنش دیگران بعد از شنیدن ماوقع اما جالب توجه تربود به ویژه اونهایی که گفتن وای چه جراتی! تو چه جوری این کار رو کردی؟

فهمیدم که از نظر دیگران، آدم ترسویی به شمار می رم! هر چند ادعای پسر شجاع بودن رو ندارم اما فکر می کردم بهترین کار چیه اون لحظه!؟

خیلی وقت ها موقع بحث با آدم های دیگه و حتی مورس، خیلی جمله های نیشدار تا انتها سوزاننده به ذهنم می رسه که نمی گمشون! بعدشم هی خودمو تو موقعیت می ذارم که باید می گفتم، اینو میگفتم، اونو می گفتم! اما هیچی نگفتمو و ساکت موندم حتی! گاهی هم بر عکس؛ گفتم و بعد وقتی بهش فکر کردم دیدم که می شد جمله های بهتری گفت!

همۀ این واکنش ها و برخوردهای همراه با استیصال و گیجی به خاطر اینه که تقریباً از کودکی خودم دارم یاد می گیرم، خودم می باید درست و غلط رو از هم تمیز می دادم! و اگه نفهمیدم کدوم درسته کدوم غلط، همون جا صبر کنم! خیلی چیزها الان تو زندگیم هستند که همون وسط رها شدند چون دیگه بلد نبودم! گاهی هم از سر خستگی ندونستن یا ترس نشدن به حال خودشون رهاشون کردم!

الان هم تو دورۀ به شدت خستگی دارم سر می کنم، نه حوصلۀ کتاب خوندن دارم، نه فیلم دیدن، نه موزیک شنیدن، نه حرف زدن، نه مراوده کردن و چندین نه دیگر!دلایل به وجود اومدنشون هم خیلی زیاده! خیلی خیلی زیاد!

امروز قبل از این که به پسرم ناهار بدم بهش گفتم: مامانی من لازم دارم کمی دراز بکشم، خیلی غصه دارم! و درست وقتی که گفت: غصه نخور! شروع کردم مثل بچه ها بلند بلند گریه کردن، پسرم به شیوۀ خودم داشت آرومم می کرد، بعد لیوان آبشو داد بهم و گفت: بیا از لیوانم آب بخور حالت خوب شه! و تا موقع خوابش هی بهم یادآور میشد که غصه نخور!

 

 

جمعه که رفت و تکه ای را برد!

برادر بزرگه روز جمعه بی صفرا شد! یعنی الان میشه گفت جزو حداقل یکی از اون دسته بندی های های ابن سینا قرار نمی گیره؟! از این به بعد نمی شه بهش گفت مثلا شما صفراوی هستی؟! عمل سختی داشت خیلی سخت، دردناک! اینقدر اوضاع وخیم بود که کار از چند سوراخ و تموم شدن موضوع گذشته بود و دکتر مجبور شده بود که یه بیست سانتی باز کنه! البته دکتر هم بعدش گفته بود که خیلی خیلی دیر رفته! و چرا!؟

نمی دونم یه تیکه از وجود آدم رو برداشتن و دور انداختن یعنی چی؟! یعنی الان یه حفره است اون تو که هی هوا توش در جریانه و جای خالیشو بقیه اعضا حس می کنن؟! هر چی باشه چهل و دو سال کنار هم بودن!

من و مورس و حتی پسرم حداقل کاری که از دستمون بر می اومد رو انجام دادیم!سعی کردیم همدرد اگه نشد، همراه باشیم به قول مادرشوهر!چون معتقده آدم باید حداقل یکیش باشه!

اما اون شبهایی که داشت درد می کشید، تنها بود، تنها درد کشید و تنها با یه تیکه از وجودش خداحافظی کرد! آدم ها انگار باید همیشه موقع درد کشیدن تنها باشن! تنها تنها از پسش بربیان! و باید هم بر بیان! یاد حرف شهرزاد افتادم که می گفت: خیلی جسم و روحش به هم وصلند! برادربزرگه هم همین جوریه هر  وقت زندگی بهش سخت گرفت یا از نظر روحی ریخت به هم، جسمش هم یه واکنش بد نشون داد!

من فکر کنم اولین واکنشم بعد از مامان به دردها و زخم های روح، تیروییدم بود، جدیدا هم تا بغض می کنم و گریه بکنم یا نکنم صدام می گیره! می شم مث خاله وسطی که پسرشو از دست داده و از وقتی که پسرخاله جوون مرگ شد صداش یه جور خفگی داره!

لوک خوش شانس که زنگ زده بود حال برادر بزرگه رو بعد از عمل بپرسه می گفت: مامان زهره عمل کرده و می گه دردش مث درد سزارینه! حالا مردها همچین تجربه ای رو ندارن فکر می کنن الان خیلی دارن درد میکشن!

گفتم: آخه زنها بعدش مامان میشن! بوی بهشت رو می گیرن بغلشون و همه دردها میشه شهد! اما کنده شدن یه تیکه از توی آدم درد داره!

مث دندونی که توش خالیه و وقتی هوا میکشه دردناکتر هم میشه! حالا هر چقدرم بگی اون تیکه از بدن چندان نقش مهمی نداشته!


امروز هم برای فراموشی و یا تسکین درد، با پسرم نشستیم "زوتاپیا" رو دیدیم و الانم دوباره داریم "هوم" رو میبینیم!این چند روز می خوایم فقط کارتون ببینیم در جهت تسکین خود! فردا هم برای بار چندم" اینساید اَوت" می بینیم!

از جمله وظایف سنگین

سه روزه، دقیق سه روزه دارم هی می گم الان زنگ می زنم، نه بذار این کار رو بکنم، نه الان ساعت مناسبی نیست و هی سعی می کنم به روم نیارم و فراموش کنم!

چند وقته دارم خودمو موظف می کنم که به بابا زود به زود زنگ بزنم! اما هیچی ندارم واسه گفتن بهش! اصلا زنگ بزنم چی بگم!

ما با هم نقطه اشتراک نداشتیم، و نداریم! لازمم نیست داشته باشیم! اما آدم باید یکی رو ببینه یا کمی در جریان زندگی و حال و احوالش باشه تا بتونه بهش زنگ بزنه، باهاش حرف بزنه! هیچ حرفی برای گفتن وقتی وجود نداره جز شرح آب و هوا،  زنگ زدن واسه چیه؟! بعدم وقتی دیر میشه میگه یه زنگ نمی زنید ببینید من مردم یا زنده ام؟! خوب تو یه بار زنگ بزن! تو حتی اسم پسرک رو فراموش می کنی! بعد می خوای من زنگ بزنم حال زنتو بپرسم؟ اصلا مگه برام مهمه که اون چه حالی داره؟!

وقتی ما دو ساله که همدیگه رو ندیدیم، خوب دیگه چیزی از هم نمی دونیم! گاهی هم بهتر اینه که آدم یکی رو مث گذشته به یاد بیاره! مثلا اون موقع ها که می نشست کنار گلدوناش و براشون آواز می خوند، یا اون وقت ها که صدای خنده اش تو کوچه پر میشد، اما آدم تلخی و خوش رو با هم به یاد میاره و تلخی های ما خیلی زیاد بودند خیلی! الان دیگه هیچی نمونده ازشون البته!

اینقدر همه چی بین ما دور و سرده که حتی وقتی روزی که دفاع کردم هم زنگ نزدم بهش بگم بابا من امروز دفاع کردم، شاید حتی هیچوقت ندونه که تو صفحۀ تقدیم پایان نامه، راجع بهش چی گفتم؛ هرچند به زور و تهدید استادم اون صفحه تقدیم رو نوشتم اما در نهایت اونی که دلم می خواست رو براش نوشتم، اونی که واقعی بود! یا مثلا اون اصلا نمی دونه که من الان چند مدل کیک و شیرینی بلدم درست کنم، یا چه قصه هایی بلدم برای پسرم بگم، یا چه غذاهای عجیب و غریبی بلدم! تقریبا دیگه هیچی ازم نمی دونه؛ هیچی!

بعد من چرا باید بهش زنگ بزنم؟! فقط از سر وظیفه؟!

 

 

آه، دنیای زیبای عطرها!

شامپوم تموم شده و از شامپوی مورس استفاده می کنم، یه بارم از شامپوی پسر جونکم زدم! زیاد نتیجه ها متفاوت نیستن به جز بوی موهام، که به خاطر گیاهی بودن شامپوی هر دوشون، موهام بویی نداره! عطرم تموم شده، یعنی هیچ عطری تقریبا ندارم! دلمم فقط عطر فلاور پارتیِ ایوروشه رو می خواد! یعنی الان ذهنم قفله رو اون و فقط اون میاد توش می جوشه و می جوشه! اصلا عاشق اون گل قرمز فانتزی درشم! یکی از چیزهایی که همۀ زندگیم دوست داشتم و دارم و احتمالا بدارم، عطره! عطرهایی با بوی چای، پودر بچه، پرتقال، برگ پرتقال، کاج، بومادران، میخک، پوستۀ سبز تنه درخت ها، بوی تراشه های چوب، شکلات و خامه ای؛ عطرهای گس، تلخ، ترش، مست، عطرهای فاخر و زنانه

حتی یکی از مواردی که تو جشن ها عاشقشم اینه که وقتی وارد می شی، بوی عطر و الکل و سیگار به هم آمیخته شده! یه عطر آمیخته به گیجی و خلسه!

متاسفانه مشامم از برخی شمیم ها پر شده بس که تو بعضی رایحه ها، یه دوره ای زیاده روی کردم!

نوجوون که بودم دوست داشتم وقتی از یه جایی رد میشم جای پام حتی عطرم رو تو فضا پخش کنه! سال های اولی که سرکار می رفتم گاهی برای یه عطر تمام حقوق یه ماه و بخشی از ماه بعدم رو می دادم! یه جایی راجع به یه عطر* خونده بودم که مناسب خانم های بالای سی و پنج ساله! عاشقش شده بودم اما باید صبر می کردم تا سی و پنج!

هربار عطری رو به نفس می کشم، یه داستان تو ذهنم می شینه! بعد با اون داستانه، عطر رو انتخاب می کنم! در این راستا البته اسم و شیشه عطر هم گاهی نقش بسزایی ایفا می کنن! مثلا عطری که معنی نامش می شه پاکدامنی، بوشم همین لغت رو القا می کنه یعنی که اونی که ساختتش خوب درک می کنه دنیای بوها و کلماتو!بنابراین رنگ شیشه اش هم ساده میشه، بنفش و مشکی و اینا نمیشه!

فکر کنم باید تو ویش لیست امسال کار کردن پاره وقت تو یه عطر فروشی رو اضافه کنم! اینم دوست دارما!


 *- عطر ژَدوغ (J'adore)، البته انگار تو عطر فروشی ها به جادور معروفه، من تلفظ فرانسشو از یک دانش آموختۀ فرانسوی یاد گرفتم!


و البته علایق عطری من خیلی زیادن و تنها همین یکی دو مورد نیستن! اگه بخوام اسم ببرم با شرح دلیل و توضیح مختصری از رایحه می تونم علت علاقه رو ذکر کنم!

دیگر خوب نخواهی شد!

قبل از خواب یه شعر گذاشتم تو گروه خانوادگی برای صبح فک و فامیل که از خواب پاشدن ببینن! معمولاً اولین نفری که می خونه داییه!  چند دقیقه نگذشته بود که برادرزاده بزرگه دو تا شعر دیگه پایینش گذاشت؛ یکیش پر بود از حس زنانگی، روح شاعرانه ای که تازه تازه سبز شده و شعله ور! گفتم قشنگه! گفت اینا رو دختر کوچیکه می گه ها!

دختر دومی برادر بزرگه شعر می گه؟! اونم اینقدر بدیع و وزین؟! خوابم پرید! پرتابم کرد به چندین سال تلخ نوجوونی!

بزرگ شدنش ناراحتم می کنه، یادم می ندازه که دقیقا اولین بار به سن الانش بودم که عاشق شده بودم، به سن اون بودم که درد های بزرگی رو تجربه کردم، زخم های عمیق و کاری!

یه جور سرخوشی بی قیدانه داره که دوستش دارم، کاش این ها که من دیدم رو نبینه! این حجم درد غیر قابل هضم که بالا آوردنی هم نیست!