حالا هم دچار بی انگیزگی مفرط شدم، تا حدی که فردا مورس غذا نداره با خودش ببره! در نتیجه من و پسرمم هم غذایی نداریم! اون بُعدِ به شدت تنبلم نمی ذاره کاری از پیش بره! مثلا از جمعه که برادر کوچیکه اومد با خانوادش و رفتیم تولد دختر برادر وسطی تا الان با پسرچه ام بیرون نرفتیم! امشب موقع خواب می گه: مامان فردا صبح بریم پارک!
می گم: بریم! اگه هوا خوب بود بریم!
هر شب برنامه ریزی می کنم که مثلاً صبح فردای خود را چگونه بیآغازم!؟ بعد صبح که میشه می بینم اصلا آغازیدنم نمیاد! تا جایی که اگه پسرم نیاد کنار تختم و نگه: مامان پاشو باهم صبونه بخوریم، تکون نمی دم خودمو!
مورس می گه میخوای برو ناخن بکار حالت خوب شه یکم!
میگم: نه، اول باید ده کیلو وزن کم کنم! اما انگیزه اینم ندارم! چند وقت دیگه عیده و هر کی برسه می خواد بگه: وای تو چرا خودتو ول کردی؟! تازه تابستون عروسی پسرخاله و پسر عمو هم هست! هی به خودم نهیب می زنم لا اقل تا اون موقع اگه هر ماه یک و نیم کم کنی از برنامه جلو هم می افتی! هر کاری می کنم انگیزه ام قلقلکش بیاد و در راستای لاغری بکوشم نمی شه!
امروز عصر با جارو برقی زوزه کشان رفتیم توی اتاق خواب، پرده را با گیره ی سبز مخصوص رنگ مو بستم تا اندک نوری بتابه به کاکتوس کوچولوی مقاومم! زن پنجره خانه پشتی مان که پنجره آشپزخانه شان رو به پنجره اتاق خواب ما است هم، داشت جارو برقی می کشید سفت و سخت؛ زیر کابینت ها و تمام درز و دورزهای زیر را! آشپزخانه اش از آشپزخانه ام بزرگتر، مجهزتر و خوشگلتر است! کف خانه اش هم پارکت های رنگ کلاسیک و دوست داشتنی و گرمی دارد! همیشه هم خانه اش تمیز است!
راستش به خانه های پشتی خیلی نزدیکیم؛ کمی بیشتر از دوتا کوچه ی آشتی کنان! اینقدر نزدیک که ظهرهای غرق سکوت خیابان میشود صدای قاشق و چنگال ها و بشقاب ها را شنید. یا حتی صدای تمرین سنتور نواختن یکی از همسایه ها را که از قضا روزی دختر خاله بزرگه خانۀ ما بود و صدا را شنید، از لای پنجره داد زد: سلام همکلاسی! یا سال قبل که پسرم را می گذاشتم پای پنجره پشتی تا آفتاب بتابد به صورت سفید و نازنینش تا کمی D جذب کند با بچه گربۀ طبقه چهارمی همان خانه پشتی دوست شده بود و هی با هم دالی موشه بازی می کردند!
دیروز مثلا خیلی دوست داشتم همان موقع که پرده را با گیره جمع کردم، زن همسایه پشتی مرا ببیند و با هم سلام و علیکی با اشاره و سر و ابرو و چشم کنیم و این سلام علیک ها همین طور ادامه داشته باشند تا وقتی او آنجا زندگی می کند و من اینجا! و اگر چند روز خبری از یک کداممان نشد دیگری برود پی اش را بگیرد که چه شده!؟
پیرو پست قبل، به قول سید علی صالحی عزیز؛
درست است که کلمه به سکوت و
کارد به استخوانم رسیده است،
اما هرگز
-هیچ دقیقه دوری-
به دریا دشنام نداده ام.
من فقط می بخشم،
اما فراموش نمی کنم.
شخم زدن گذشته گاهی هیچ کمکی نمی کنه، اما گاهی هم چرا! مثلا وقتی متن یه گفتگوی بی معنی رو تو گذشته دوباره می خونی، وقتی که همه چی سرد و از دهن افتاده شده، اون موقعست که می فهمی چرا اون موقع چنین برخوردی کردی! گاهی هیچی نگفتم و بعدها می بینم که مثلا می تونستم چیها بگم اما نگفتم! البته نگفتنشون بهتر از بد گفتنشون بوده! من تاوان سنگینی رو چندین سال پیش به خاطر یه جواب از سر استیصال و بی موقع، پرداخته بودم؛ ضربه ای که تا تمام زندگی اثر مخرب خودشو به جا گذاشت! این که من اصلا اون موقع نمی خواستم اینو بگم، شرایط اون طوری بود و من ترسیده بودم همه چی رو بگم و اصلا جاش نبود اون موقع همه چی رو بگم! این بود که به گفتن یه "نه" اکتفا کردم تا به سر فرصت توضیحات رو پیرو اون " نه" رو ارائه کنم، توضیحاتی که هیچ وقت فرصت گفتنش بهم داده نشد! اینه که وقتی نمی دونم چی باید بگم برای رفتاری که فکر می کنم درسته اون موقع، و نمی تونم توضیحی بابتش بدم، ترجیحم اینه که با یه "نه" کار خراب کن تر، اوضاع رو بدتر نکنم! بعدها هم بهم ثابت شده که کار خوبی کردم که چیزی نگفتم! مثلا با نگفتن هیچی و سکوت، از دو نفر و حریمشون حمایت کردم، حالا میخواد یکیشون ناراحت شه، ایراد نداره، مسئله اون حمایته است که باید می شد و شد،باقیش و این که چی به روز من اومد مهم نیست، تموم میشه!
نکته بعدی هم اینه که می بینم شروع کردم به بخشیدن آدم ها؛ آدم های بی معرفت زندگیم، آدم های پر توقع، آدم های نامرد، آدم های زودباور و احمق، آدم های نادان و نوک دماغ بین، آدم های نادانسته قضاوت کن،آدمهای خوب کم عقل، آدم های مرموز و همینطور تا انتها!موفقیت آمیزم بوده تلاشم، دیگه بغضی و عصبی و غمگین و باقی حالت های مختلف هیجانی نمی شم از به یادآوری حرف های احمقانه ای که شنیدم!
بعد از گذشت بیست روز انگار روز اوله که مامانش دیگه نیست! تو پنجاه سالگی هنوز اینقدر نیازمند مادر! دیشب اینقدر مورس استرس داد که ترافیکه و زود راه بیفت که نیم ساعت زود رسیدم ، رفتم همون نزدیکی تو یه مرکز خرید، توش کافی شاپم داشت، روی مبل قرمز نشستم و به مبل سبز خالی روبروم خیره شدم و فکر کردم به اینکه رفتم چی بگم و چه جوری باشم! بعدش رفتم دستشویی تا تو مراسم چشمام همه جا رو زرد نبینه!
نور زیاد تالار موقع ورود چشم رو می زد، با اینکه عزا بود اما انگار مسئولین و دست اندرکاران تبحر بیشتری تو چرخوندن مراسم جشن داشتند!
آزی رو بغل کردم، سفت بغلم کرد و با مویه و صدایی مث ضجه گفت: تو چه جوری طاقت آوردی؟! اشکام بی صدا جاری شدن ، آقای دکتر روبروم ایستاده بود، می ترسیدم خط چشم و ریمل سرازیر شه، سفت تر بغلش کردم و بی هیچ حرفی رفتم نشستم! آروم آینه ام رو تو کیفم باز کردم هنوز چیزی نریخته بود.
تارا اومد کنارم نشست، ازم پرسید:تو حتما خیلی اذیت میشی میای اینجور مراسم ها! سرم رو تکون دادم فقط که آره!
یکم بعد قرآن قطع شد و مداح اومد رفت تو جایگاه عروس و داماد نشست و شروع کرد به خوندن، به آزی خیره شده بودم، موقع مرگ مادرش کنارش بود، اشک می ریخت، مامانش دستش رو گرفته بود و بهش گفته بود: نترس! تو اون سن و سال مستاصل و تنها به چشم می اومد! خیلی تنها! خیلی معصوم!
بعد یاد خودم افتادم! حالا داشتم بی هدف همه جای روبروها رو می دیدم، چراغ نورپردازهای خاموش بالای سر مداح، بنر تسلیت مدرسه پسر آزی به خانواده دکتر، شمعدونای پایه بلند برنجی روی هر میز که شمع هاشون خاموش بودن و نمی دونم حالا که بهترین موقعیت روشن بودنشون بود، چرا خاموش بودن؛ فنجان چای سرد شده ام؛ گل های رنگی و سفید و فکر کردن به اینکه تو ولایت مامان و بابا، فقط برای جوون ها تاج گل رنگی می زنن و در غیر این صورت گل ها همه سفیدند، اما اینجا تاج گل رنگی زیاد بود؛ به سنگ های بزرگ کیف ورنی خانم میز روبرویی و اشکهایی که می ریخت؛ و بعد دوباره شانه های آزی که می لرزید از گریه و دستهای ظریفش!
مداح شروع کرد از مادر گفتن و اینکه حالا دیگه نیست تا ببینیش! اینکه وقتی از همه دنیا خسته می شی دیگه آغوش مادرتو نداری بری بشینی یه دل سیر گله و شکایت کنی و خودتی و خودت... ( چه خوبه یه مداح بلد باشه اشک آدم رو در بیاره و به قول قدیمی ها نفسش گرم باشه، آدم غمباد نمی گیره) گفت و آروم و با احتیاط و بی پلک زدن اشک ریختم که مبادا ریملام بریزه! (فکر نمی کردم گریه ام بگیره، خوب فکر می کردم کمی غم سبک تر شده و مادرشون خیلی مریض بوده و مدت ها با مریضیش در گیر بوده و سن و سالی ازش گذشته و بچه هاشم که رفتن سر خونه زندگیشونو و این حرفا؛ که خوب به اینم باید فکر می کردم، مادر، مادره!).
تا اینکه رسید اونجا که دیگه صدای خنده مادر رو نمی شنوی و لبخندش رو نمی بینی! حالا دیگه به ریمل و خط چشم فکر نمی کردم، گریه کردم و شروع کردم به یاد آوردن چهره مامان رو، مداح تموم شد خوندنش، استخونامون سبک شد و فضا آروم تر شد، آینه رو تو کیف زیر میز باز کردم و خودم رو دیدم؛ اینقدر بد نشده بود جز اینکه همه چی پاک شده بود، آینه رو بستم و هنوز داشتم مامانو به یاد می آوردم! یه تصویر جوون یادم اومد که تا چند سال دیگه هم سن و سال میشیم! یه خنده ی محو! حتی خاطرات رو هم به زور نگه داشتم!
موقع خداحافظی آزی همچنان در امتداد گریه بود، بغل سفت و خداحافظ!
دختر خاله کوچیکه موقع رانندگی بیشتر کاری شبیه عملیات پرواز انجام میده! استدلالشم این بود که آخر شبه و یه بار میشه وسط تهران گازید چرا که نه!؟ هیچ اعتقادی هم به استفاده از دنده نداره حتی وقتی به دست انداز های بزرگ می رسه! پرواز می کردیم و یهو بالا نرفته سقوط می کردیم! می گفت من تصورم راجع به ماشینم دنده اتوماتیکه، اصلا از دنده و کاراییش تو ماشین خوشم نمیاد! پسرم دسته بالا شیشه رو گرفته بود و هر بار سقوط می کردیم بعد از یه دست انداز، می گفت: مامان ماشین خاله ریخت! در کمال بهت و ناباوری سالم رسیدیم خونه! تازه چندتایی هم چراغ قرمز رو رد کردیم چون حوصله اش سر می رفت بخواد شصت ثانیه پشت چراغ بایسته!
هنوز یک سال از پروازش با ماشین به آن سوی یک جوی آب و برخورد با کوه نمی گذره! اما اصلا ذره ای ترس تو وجودش نداره! گاهی اینقدر نترس بودن خوبه ها! اگه همین خود من بودم شاید هیچ وقت دیگه پشت فرمون نمی نشستم! اما از اینکه دخترخاله اینقدر زود قورباغه ها رو قورت می ده خوشم میاد.