به خاطر شرایط ایجاد شده و شرایطی که بعدا قراره تو زندگی مون ایجاد بشه و امیدوارم ختم به خیر بشه، دنبال یه خونه با شرایط خاص هستم! البته کمی نا امیدانه!
یه خونه خیلی کوچیک و شاید هم موقت، که 13 تومن بشه رهنش کرد.
بیشتر شبیه آرزوئه، اما دنبالشم، به شدت، خدا خودت یه معجزه رخ بده! لطفا! این اولین و بزرگ ترین گزینه ویش لیستم برای تولد امسالمه! امیدوارم تا تولدم برآورده اش کنی خدای خوبم!
چهارشنبه عصری که گذشت رفتیم ولایت! با خودم کنار آمدم که هوا گرم است و شرجی و مرطوب. اصلا این قدر ذوق و هیجان داشتم که تمام این ها رفت به حاشیه!
پنج شنبه صبح که پاشدم رفتم سر مزار مامان! یک دبه خالی کنار شیر آب بود! پرش کردم و رفتم شستم همه مزارهای فک و فامیل را . از مامان شروع کردم و رسیدم به پسرخاله، هوا گرم بود و پسرم هم کنارم ایستاده بود. نمیشد بنشینم و دل سیر حرف بزنم باهاشان! همانطور که دبه آب را می ریختم روی مزارش سلام کردم و گفتم: امروز دامادی تنها برادرت است! چقدر دوست داشتم روزی گوشه ی سفره عقد را بالای سر تو می گرفتم! در لباس دامادی برق خنده و نگاهت قند توی دلم آب می کرد و شانه ات را می بوسیدم برایت آرزوهای خوب خوب میکردم مثل خواهری که هرگز نداشتی! اما امروز می رویم که دامادی برادرت را جشن بگیریم!
هشت تیر امسال برای خانواده مادری من شبی بود پر از شادی! دو عاشق بی نظیر و بی نقص بعد از دوازده سال با هم یکی شدند! دوازده سال زمان کمی نیست برای با هم ماندن، به پای هم ماندن!
جای خیلی ها خالی بود! مامان، بابابزرگ، عزیز و «ص» به عنوان تنها برادر داماد! اما ما سعی کردیم این خالی بودگی برای خاله وسطی زیاد به چشم نیاید!
اونروز که دوستم از همسرش جدا شد هیچ چیزی بلد نبودم بگم. برای قبل از وقوع اتفاق ها تا جایی که بلد باشم تلاشم رو می کنم، اما بعدش هیچ بلد نیستم بگویم. فقط گفتم: بیا خونه ی ما! چای دم کردم و گل گاو زبان با سنبل طیب! هیچی تو خونه نداشتم اون روز،دست به کار شدم و شیرینی کشمشی پختم و گذاشتم روی میز عسلی. اومد و چای و گل گاو زبان ریختم و فقط شنیدم.
حالا این اتفاق برای دختر کوچولویی افتاده که تو دوران دبیرستانم خیلی کنارشون بودم، یه جور بیبی سیتر بودم تو خونشون! خیلی زود ازدواج کرد، و خیلی زود بچه دار شد.
تو صفحه ی اینستاش دیدم که برای دخترش یه لالایی گذاشته تا باد برای خیالش ببره! چاییم رو دم کردم و گفتم بیا اینجا! گل گاو زبان هم دم کردم!
شکلات و شیرینی ریختم تو ظرف و گذاشتم روی میز کوچیکه! ما بعد از چهار سال که اون هم یه دیدار مختصر بود دوباره انگار بعد از هفده هجده سال همدیگرو دیدیم.
در آغوش کشیدمش، کمی از هر جایی حرف زدیم! بعد من رفتم چای ریختم!
گفت: همین جا تو آشپزخونه بشینیم؟!
- آره چرا که!
سینی چای رو گذاشتم رو میز، همونطور که داشت با گل های رومیزی بنفش بازی می کرد، حرف زد و حرف زد! چای ها هی سرد شدند هی عوض شدند! اشک ها هی ریخته شدند! دل کوچولوش شده بود قد ناخن پای مورچه واسه دخترکش!
دو ساعت بعد پنبه های آغشته به چای تازه دم رو گذاشتم رو چشماش و کمی مِنتا مالیدم روی پیشونیش! اون شده بود همون آهوی عصیانگر بچگی هاش که صبح ها مقنعه ی سفیدش رو روی سرش مرتب می کردم و سوار سرویسش می کردم، من هم شده بودم همون دختر نوجوان دیروز که با تمام تلاشش سعی داشت مادری کنه!
اتاق خواب به هم ریخته و ظرف های ناهار من و پسرجان هنوز روی سینکند! در عوض شیشه اتاق خواب را سابیدم، پرده اش را در آوردم و یک بار با دست شستم و یکبار هم ماشین لباسشویی زحمتش را کشید! زیر تخت تمیز شده و رو تختی عوض شد! دیوارها با دستمال نرم خاک گیری شد!
اصلا هم قرار به انجام این همه کار نبود! فقط قصد داشتم رو تختی و روبالشتی ها را عوض کنم! اما یهو دیدم دارم تخت را می کشم اینور و دست آخر نشسته ام به سفت کردن پیچ هایی که با کشیدن شل شده اند!
چند وقتی است که ماهیچۀ رویی دست چپم از مچ تا آرنج انگار کشیده شده و درد می کند! موقع جارو کشیدن، بغل کردن پسرم، موقع ظرف شستن و حتی موقع نوشتن! و از آنجایی که چپ دستم ، دائم دارم از عضو بیچاره ی کشیده شده کار می کشم!
حالا هم پرده منتظر اتو شدن است تا شب مورس وقتی له از سرکار برگشت نصبش کند و آن بالا هی بگوید: این که تمیز بود برای چی شستیش؟! (مورس در چرک ترین حالت اشیای خانه همینقدر نسبت بهشان مهربان است)
الان هم بروم و پسرک را ببرم بیرون تا کمی راه برود و ساعت یازده شب نگوید: مامان میشه بریم بیرون قدم بزنیم؟! پسر تازگی ها تا می بیند شب شده می زند زیر گریه که چرا شب شده! طفلک احساس می کند آنچنان که باید از روزش لذت نبرده لابد!؟
بروم تا خوابش نبرده!
می دانم الان دوشنبه است و خرداد از راه رسیده و هوا می رود که هی گرم و گرم تر شود تا برسد به دمای جهنم و آفتاب تموز و چه و چه!
اما من الان دلم صبح نزدیک به ظهر یک یکشنبه ی ابری می خواهد و یک لیوان نوشیدنی گرم از هر نوعی؛ نشسته در آلاچیق حیاط بزرگ پشتیِ خانه ای آنسوی آب ها! حیاطی که چشم اندازش درختان فندق و گردو بود و گل های زیبای بنفش اسطوخدوس که کنارشان درختچه ای از رزهای صورتی پنج پر بود. کوکب های قرمز و رزهای رنگانگ گوشه سمت چپ کنار حوضچه ی فواره داری کوچک و آنسو تر نازهای زیبا که زیر درخت فندق کاشته شده بودند! سبزی چمن هم همچون فرشی نرم بین این همه رنگ پهن شده بود!
دلم دیدن این همه زیبایی را می خواهد و شنیدن صدای ناقوس ها از دور و نزدیک، پارس سگ هایی که با صاحبانشان به پیاده روی می رود هم به گوش می رسد از دور و بر؛ و مردان و زنانی که بلند بلند حرف می زنند و کلمات و حروف را بیشتر از حلق و گلو ادا می کنند و همین زبانشان را کمی بم به گوش می رساند و زمخت! و بعد هم صدای باد بین درختان!
دلم برای آن روزها تنگ شده!
شاید هم روزی از آنجا گفتم: دلم برای اینجا و هزار صدا و منظره ای که الان برایم عادی شده تنگ بشود!