خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

زندگی اغلب همین طوری معمولی پیش می رود

بادمجانهای سرخ شده و گوجه های شکم خالی را پر می کنم از سبزی معطر گیلان و باقی چیزها؛ بوی خانه عزیز می پیچد همه جا! همان عطری که موقع پخت خورشت بویا -یا همین تَک دکونی که اسم تابوی دیگری هم دارد،- توی گمج دل غشه می آورد از بس که خوشمزه بود.

لباس ها را می ریزم توی سبد صورتی و می برم پهن می کنم و آفتاب سیخ می رود توی چشمانم! بعد هم جنگ هر روزه با گرد و خاک نشسته بر روی همه چیز آغاز می شود! شده ام مثل جوانی های بابا که خیلی وقت ها بعد از آه کشیدن و نفس گرفتن می گفت: ای مار جان؛ بعد از نفس گرفتن و خستگی حتی می گویم: ای مامان!

بعضی روزها کنار بالکن به غایت فسقلی خانه با گیلانشاه لگوبازی و آجر بازی، با بقول خودش "اسباب بازی بازی" می کنیم! همین که کنارش هستم و آجرها و لگو ها را می چینم برایش کفایت می کند، در این بین یک آهنگ پلی می کنم و صد بار گوش می کنیم! گاهی می گوید: لطفا عوضش می کنی؟! این یعنی گوش دادن یکی دیگر برای صد بار!

دارم سعی می کنم که کمی از حجمم کم کنم! قبل ترها موفق تر عمل می کردم، اما حالا انگار یک چیز توی کله ام می گوید: الان چه جوری می تونی بشینی و هیچ نخوری در حالی که خرمای کبکاب خوشمزه داری یا کاپ کیک هایی که یه گوشۀ آشپزخانه را ازبوی وانیل  و شکلات مست کرده اند!؟ اُف بر این شکم و ذهن شکموتر! واقعا کاش این داروهای لاغری بی عوارض خیلی زود لاغر می کرد  تا دوباره آماده راند بعدی شد!؟

گلدان ها را از خانه قبلی آوردم البته فقط چندتایشان را، باقی را توی راه پله گذاشتم که آنقدر لخت بود! ناز یخی آنجا را خوشگل کرده بود، گفتم بماند به وظیفه و لطف زیبایی بخشش ادامه دهد. سه تا کاکتوس کوچک، بگونیای بی جان و گلدانی که دوستم برای اولین بار به خانه ام آورده بود را آوردم!

از روزها و شب ها عبور می کنیم، با غم های ریز و لازم زندگی! با شادی های سطحی و لازم زندگی! و با تمام انتظارهای خوب برای آینده!

 

من هم یکی مثل همه!

غمگینم! بی هیچ اغراقی خیلی خیلی غمگینم! خیلی خیلی غمگین به ظاهر خودم را معمولی نشان می دهم! آه از این تظاهر های پیوسته! غمگینم؛  آنقدر که معده درد دارم چند روزیست! آنقدر که دندان عقلم چند روز است درد ریز یک روندی دارد! آنقدر که شب ها حالت تهوع دارم و نمی دانم کجای درونم خراب شده! آن بُعد از شادمانگی روحم خاموش شده! حتی خواب که یکی از شیرین ترین لذت های دنیا بود برایم، کم شده، شب ها دیر میخوابم و صبح زود چشم باز می کنم بی این که انگار اصلا خوابیده باشم!  آن تکه ازتبار دهاتی درونم بهش بر خورده! حتی آن بخش نفهم درونم نیز بهش برخورده! حتی آن بخش!

درد دارم و می روم قاب عکس پسرک را رنگ سفید می زنم، درد دارم و درد دارم و آزمایشی میوه خشک می کنم! درد دارم و عود روشن می کنم و غروب ها شمع! همۀ این ها الکی است! دردم را می دانم و نمی دانم! چاره اش را می دانم و نمی دانم! دچار هزار می دانم و نمی دانم شده ام!

لازم است با یکی حرف بزنم! حرف بزنم و نزنم!

لازم است خوب شوم! اما انگار این دردها دارد مزه می کند به جان عادتمند به دردم! خوب می شوم کم کم! منتظرم خوب شوم! خوب و بی درد و بی احساس بیهودگی و بی همه چی!

 

خوش به حال آنها که از اول تا آخر یک خانه، خانه شان است!

خانۀ قبلی خانه ای بود که من درش شدم یک وبلاگر! وبلاگم را در یک گوشۀ دنج در همان خانه بود که برپا کردم و پاگذاشتم به دنیای خیلی ها و خیلی ها را راه دادم به دنیای زندگی دونفره و بعدتر سه نفره مان! خانۀ قبلی برای ما خانه به معنای واقعی بود!

شب آخری که روی آخرین فرش پهن شده در خانه دراز کشیده بودیم تا بخوابیم، شروع کردم از خوبی ها و قشنگی هایی که در آن خانه بر ما گذشت برای گیلانشاه تعریف کردن؛ و بدی ها  و تلخی ها را در یکی از گوشه پسله ها گذاشتم بماند! برایش گفتم در همین خانه بود که بی بی چکم در صبح یکی از روزهای تابستان دوخطه شد و من مادر و مورس پدر شد! همین جا بود که شب ها نوبتی من و مورس بغلش می کردیم و راه می رفتیم تا بخوابد، در همین خانه اولین دندانش را در آورد، اولین قدم هایش را برداشت! اولین کلمه را که "ما ما" بود بر زبان آورد و من از ذوق، ساعت اول کلاس نرفتم! از پنجرۀ همین خانه بود که با طوطی همسایۀ روبرو بای بای و دالی بازی کرد! اولین برف و باران را از پنجرۀ آشپزخانۀ همین خانه دید! با چند دختر و پسر هم سن و سالش روی سرامیک های همین جا بود که بازی کردند! و خیلی خوبی های دیگر که اینجا اتفاق افتاد و مختص همین خانه و بخش بزرگی از خاطراتمان شد! مورس هم هی می گفت: سرن مرثیه خوانی نکن!

چراغ ها را خاموش کردم بخوابیم، آخرین بار کلّۀ  نورانی برج میلاد را از قاب پنجرۀ آشپزخانه دیدم و دراز کشیدم و تمام! صبح فردایش در عرض یک ساعت با خانه مان خداحافظی کردیم! همسایه پایینی موقع خداحافظی  آنقدر ناراحت و بغضی شد که سخت خودم را کنترل کردم گریه نکنم! اصلا یادم رفته بود، هربار که از پله ها بالا می آمدم، می گفتم : کی بشود ما از این پله ها راحت شویم! گیلانشاه صبح با من از خانه خداحافظی کرد و به او گفت:  خونۀ قشنگ؛  گفت: مواظب خودش باشد و در آخر برایش بوس فرستاد!

حالا یک هفته از ماجرا گذشته، و خانۀ چهارم شده خانۀ قبلی! خانۀ جدید خیلی کمتر پله دارد! کوچک تر است ، فرش ها رفته قالیشویی، پرده ندارد، لوسترها نصب نشده و هنوز مانده تا خانه بشود! از خانۀ قبلی دور شدم و دارم این یکی را خانه مان می کنم! خانه که مورس کم حرف و اغلب سایلنت داشته باشد و گیلانشاه مهربان، خانۀ خوبی می شود!

با تمام این ها، ما سه نفر، حالا شش سال از زندگی و خاطراتمان در خانه و محلۀ چهارم جا ماند!

 

برای هم دعا کنیم و انرژی های خوب بفرستیم!

و لسوف یعطیک ربک فترضی!

مادر و پسری رفتیم بیرون! تا از این عصرهای دیر شب شونده بیشتر استفاده کنیم!

طبقه بالای پاساژ از شیرین عسل برای پسرک کمی چیز میز خریدم و نشستیم تا بعد پیاده روی و بازی خستگی در کنیم!

قبل بیرون اومدن از خونه با حال سنگین زدیم بیرون! توی ذهنم هی آهنگ "تهی" می رفت رو ریپیت: خدایا مرسی، خدایا مرسی! اما ته تمام مرسی ها گفتم منتظر چی هستم! سخت منتظرم!

ساعت پاساژ، 8:45 شب رو نشون می داد و پای به خونه رفتن نداشتم! هی منتظر بودم! تلفنم زنگ خورد! یهو همه جا غرق شد توی چشمام! از اون ور پسرک هی می گفت مامان میشه در اسمارتیزم رو برام باز کنی! همینجور غرق شده و هق هقی گفتم: میشه خودت بازش کنی مامانی تا من روبراه شم و باهات حرف بزنم!؟ دیگه چیزی نگفت و خودش در قوطی رو باز کرد و به رفت و آمد آدم های طبقه پایین نگاه کرد! چه خوب که طبقه بالای این پاساژ اغلب خلوته! آقای مغازه ظرف فروشی هم داشت تعطیل می کرد! - ای بابا دوباره برگشت تو مغازه! برو دیگه! همین جور که داشتم حرف می زدم و سرم را پایین و تقریبا تو یقه ام گرفته بودم و با یه دستمم داشتم تو کیفم دنبال دستمال های لعنتی همیشه مخفی و گم گور، می گشتم، دیدم که یکی با جعبه دستمال کاغذی جلوم  ایستاده! دستمال برداشتم و تشکر کردم!

تلفنم قطع شد؛ چندتا نفس عمیق کشیدم، عینکم رو با گوشه روسریم تمیز کردم؛ تمومش کردم و شروع کردم با پسرم حرف زدن!

چشمم افتاد به همون آقا و با سر دوباره تشکر کردم! یهو بلند گفت: ایشالا که چیزی نشده؟! گفتم: نه مهم نبود! اما تو دلم گفتم: چرا بیا بشین بذار یکم درددل کنم و بعد برم و دیگه هیچ وقت پام رو اینجا نذارم!

 

پ.ن: سختی همیشه ایمان رو بیشتر میکنه! اینو یادم نمی ره: " امیدت به آنچه نداری بیش از چیزی باشد که به آن امید داری!"