ساعت 4 عصر بود فکر کنم! دوازده سال پیش، عصر یک روز زیبای اسفندی بود! محضر سرکوچه بود، لباسمو پوشیدم و با برادرا و بابا رفتیم سمت محضر! خیلی های دیگه رو دوست داشتم باشند و نبودن، حتی دوست داشتم جور دیگه ای برگزار میشد و باز هم نتونستم دلبخواهم رو تفهیم کنم و به خودم می گفتم اونچه که اهمیت داره چیزهای دیگه اس، اینا همشون در کترین درجه اهمیت قرار داره! اشتباه می کردم راجع به چیزهای به نظر بی اهمیت! با وجود تمام کاستی ها و عدم وجود تمام دلبخواه هایم، شاد بودم! به معنای واقعی کلمه از رسیدن خوشحال بودم! به زعم اغلب آدم های اطراف، یه روزی بود مثل دیروزی که گذشت! اما برای من و مورس و شاید بیشتر برای من، رنگ و روی همه چی متفاوت بود! ما رفتیم زیر یک سقف بعد از نزدیک پنج سال با هم بودن!
چه روز هایی که دیدیم! با احتساب آغاز دوستی تا امروز 16 سال می گذرد! چه کارهایی که می خواستیم انجام دهیم و نشد! یا نتوانستیم! زندگی روال خودش را همچنان در پیش دارد !
با این همه گاهی فکر می کنم اگر تمام این سال ها تو نبودی و کسی دیگر بود چه؟! تهش به این می رسم که نه؛ نمی شد! بی تو نمی شد!
مادر و پسری از یک ویروس سرما خوردگی حرکت می کنیم در آغوش ویروس بعدی! رسما پدرمون دراومده از وسطای پاییز!
دیگه تسلیمم! فردا میریم هر دومون دکتر! هر کاری کردم آنتی بیوتیک نخورم نشد!
دوستی امروز گفت: طب سنتی معتقده بیماری های ریوی از دلتنگی های عاشقانه میاد! این که واقعا طب سنتی اینو گفته یا نه خودمم نمی دونم!
یا شنیده ام که تیرویید حاصل اشک های فرونریخته است! حتی اگر راست هم نباشه پر بیراهم نیست!
روزها عادی مادی دارن جلو می رن! داریم عادت می کنیم انگار به سکوت خونه!
شام خورده ایم و چای دم کرده ام! ظرف ها رو توی سینک گذاشتم بمونه تا فردا! روی مبل دو نفره لم می دم و چادر شب گیلانیِ یادگارِ عزیزم رو می ندازم روی پام! صفحه هفده کتاب رو برای بار چندم باز می کنم و چشمم می خوره به کلمه "گندِواش" که مترجمِ با سلیقه، اون رو معادل یه گیاه دیگه تو یه جای دیگه در ترجمه اش به کار برده و می گم خوش به حال ذهن پر از کلمه و آماده اش! باز هم فرو میرم تو سفیدی های بین سطرها و باز الکی چشم دوخته ام به کتاب! تلویزیون مثل همیشۀ خونۀ ما روشنه! پسرک میاد کنارم و می گه: مامان من می ترسم! میپرسم چرا؟! از چی می ترسی؟! می گه: بگو یکی بیاد پیش ما، تنها نباشیم! و این قصۀ اغلب شب ها و غروب هایی است که دلش بهانه می گیرد!
میگم: عزیزم من و تو همدیگه رو داریم تنها نیستیم! خدا هم همیشه کنارمونه و حواسش بهمونه! می گه میشه اونو بخونی! و "اون"برای پسرم آیت الکرسی خواندن است! آن هم سه بار و حتی بیشتر، با صدای بلند! گوش می کند و آرام می شود و کنارم می خوابد! چادر شبِ گیلانیِ یادگارِ عزیزِ عزیزم را می اندازم رویش !
پسرک موقع بازی آرنجش خورد به لبه شکسته قاب آینه که روی مبل بود و هر چند دقیقه یکبار تکرار می کرد که: آی مامان خیلی درد می کنه! خیلی درد می کنه! من هم تنها کاری که از دستم ساخته بود نوازش کردن و قربان صدقه رفتن و "الهی من بمیرم" بود.
دردهامان همین طوری اند! هر کس باید دردهایش را به تنهایی به جان بکشد، بقیه فقط می توانند نوازش کنند و قربان صدقه بروند! اگر از رفیقی یا دوستی ساخته بود مرهمی برایش پیدا کند! اما در نهایت باید خود خودمان درد را بکشیم و عبور کنیم!
پشت در خانه پسرک گفت: فکر کنم بابا الان خونه باشه!؟ زن بی حرف قفل در را باز می کند و از پسرک میخواهد کلید برق را روشن کند.
شب موقع خواب پسرک دوباره می گوید: فکر کنم دیگه الان بابایی برگرده!؟ و پرسشگرانه به دهان مادر چشم می دوزد! زن فقط طفلکش را در آغوش می گیرد و می گوید: بیا بریم برات قصه ی قبل از خواب رو بخونم! پسرک اما مصرانه میخواهد بغض نصفه مانده در راه مادرش را بیرون بکشد می گوید: اما من کارتون موشی قبل از خوابم رو می خوام که بابایی برام بذاره!
در طول شب مدام می خواهد کسی بیاید خانه شان!
تا چند روز بعد پسرک حرفی نمی زند و سراغی نمی گیرد و نمی پرسد فقط شب ها موقع خواب می گوید: آخه من دلم برای بابایی تنگ شده! بعد با لب های آویزان به خواب می رود!