خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

مرداد سی سال بعد

بابا هم مُرد از بس که جان نداشت 



مثل یین و یانگ

گاهی هم مثل بالا رفتن از سینه کش کوه سخت است 

گاهی به مانند توی تنوره ی آتش ، یا خیس شدن در بارانی طوفانی و ویرانگر و ترسیدن از رعد و برق های مهیب می ماند. 

درمیان تمامشان باز همان نقطه گرم و سفید روشنت میدارد.


گاهی مثل نشستن روی تابی است شبیه تاب زیر انبار خانه ی پدربزرگ تاب می خوری بلند و بلندتر تا دستت برسد به سنگ خُج ها ، یا نرم و شناوری مثل پر یک مرغابی که شناور افتاده روی برکه بی خیالِ مقصد فقط می چرخی و پیش می روی ، گاهی شبیه مراسم یک تولد است ؛دوستانه ، پر از کاغذ رنگی ، پر از آواز . ترکیب زیبایی از عطر شیرینی ، عطر تند مردانه و بوی الکل و سیگار که می پیچد به مشام و خنک می‌کند . 

اما میان همه اینها حتی نقطه ای شاید کوچک ولی سیاه ترساننده است . 


یک سال و دوماه و چهار روز گذشت

بعد از قرن ها دوباره سلام 

از همین الان الان بخوام بگم ، جان مدرسه اس و دیروز وقتی دندون پزشک ازش پرسید چرا تو ۹ سالگی کلاس دومه و من بهش گفتم برای اینکه ما تازه یکساله اومدیم با یه شوق و تعجبی شروع کرد از زبان جان تعریف کردن. که البته من طبیعی بود ذوق مرگ شدم اما خاله کبرای کله ام گفت : این احتمالا تا حالا بچه ی مهاجر ندیده وگرنه می دونست همه ی بچه های مهاجر بعد یه سال زبان کشور مقصد رو روان و راحت حرف می زنن. 

اما یه چیزی درباره زبان قند شکر فارسی هست که باعث میشه لهجه قشنگی داشته باشیم و این رو معلم زبانی که مختص زبان آموزان مهاجره در اولین ارزیابی عنوان کرد که جان بدون لهجه حرف می زنه.  خوش به حالش.

دیگه اینکه جان خیلی خیلی معلمش رو دوست داره حتی یه بار گفت اون برای من شبیه گل رزه، رو ویکتوریا کراش زده ، با لونا که بچه زرنگ کلاسه دوستای خوبی اند، همیشه سعی می کنه ستاره اش آبی بشه که بتونه عنوان های هفتگی مهم از معلمش بگیره. لویی رو هم بازی خوبی می دونه و مجوز رفتن به کلاس سوم هم بهش داده شده .

مورس هم که سرکار و روتین خودشه ، با همون آرومی سابق که آروم‌تر هم شده . 

زندگی اینجا اغلب مثل یه رود آروم در جریانه. کمتر دغدغه داری، بیشتر سرت به خودت گرمه. پنجره بازه . صدای پریدن و بال زدن کبوتری و رفتن به بام دیگه ، دورتر صدای جیغ جیغ مرغ های دریایی، زیرشم صدای ماشین ها که همواره از یه جایی حتی خیلی دور یه آژیری هم این هست. 


با تموم این ها پس چرا امروز خیلی حالم یه مدلیه. از اون مدل ها که فقط باید می اومدم این جا.

قرار به چس ناله کردن نیست ها اما نمی دونم چی به چیه درونم

یه مادلن و قهوه حالم رو خوب می کرد معمولا اما مادلن رو خالی خوردم قهوه ام یخ شد و دلم نمی خوادش

به اولین فروشگاه نزدیکم  شاید کمتر یک دقیقه فاصله اس اما حوصله اینکه برم و برای ناهار چیزی بخرم رو نداشتم گفتم شاید یه چیزی بپزم حالم عوض شه 

کتلت نخود پختم 

تغییری حاصل نشد

یه ساعت زبان خوندم و همیشه بعدش حس مفید بودن بهم دست می داد اما امروز تغییری نکردم 

دو هفته دیگه قراره از این خونه بریم و خونه جدید چون خالیه می تونیم یه عالمه خرید کنیم براش و تا دیروز هی برنامه ریزی می کردم که تا اول حراج ها صبر کنم با خونه معاشرت کنم بعد که حراج شروع شد پیتیکو پیتیکو بریم خرید اما امروز فکر به اونم تغییری ایجاد نمی کنه 


چیه این آدمی 

چه قدر دردمنده 

هر چقدر آرامش و سکوت داره ، باز یه چیزی هست که درونیه که نمی دونیه


مژده بده مژده بده یار پسندید مرا

اسفند همیشه برای من و مورس پر از رویدادهای بود و باز هم تمام این اسفند برایم شد شور و شوق وصل . چه ماه مهربانی شده با من اسفند زیبا. 

امسال با ما سه تا مهربان بود. با تمام دردها و تلخی های ریز و درشتش که از سر گذراندیم اما پایانش زیبا شد. 


حالا پشت پنجره ای نشسته ام که  چشم اندازش خانه هایی با شیروانی ست. از راست و چپ کوههای سبز و خانه های کنار هم چیده شده . 

همان نوری که تابید به جان دوست نامه مان را رساند دستمان حتما.

و من و جان آنقدر با شتاب و پر استرس و گیجی چمدان بستیم و خانه را تحویل پیرزن طماع دادیم و هر چه خواست دادیم که فقط بدویم و برسیم .

برسیم اینجا. لحظه لحظه ی قبلش سراسر ترس و دلهره بود که اگر باز هم نشود چه. مثلا یکی از ما تستش مثبت شود یا هواپیما دچار نقص فنی شود یا ....

اما ما رسیدیم به هم و دوباره شدیم سه تا.

زخم هایمان بسیارند. عمیقند و دردناک. سعی می کنیم مرهم شویم برای هم . هی به هم یادآوری می کنیم که ما سخت تر از این پشت سر نهاده ایم اینها را هم ترمیم می کنیم و پشت سر می گذاریم. 


امروز ساعت ۵عصر به وقت اینجا درست می شود یک هفته که ما کنار همیم. زیر یک سقفیم دوباره و شب ها سر بربالین می گذاریم. هنوز هم شب ها که نفس های نرم مورس به گوشم می رسد باور نمی کنم که اینجا هستم و کنارم نفس می کشد. 




حالا که اینجا هستم

بعد از هزار سال کتلت درست می کنم . ظهر که با جان از بیرون بر می گشتیم گفت از گاری سبزی فروش سبزی بخریم . تربچه و گشنیز هم حتما توش باشه . عصر گفتم این سبزی ها فقط کتلت می خوان که بچسبه به جونِ جان 

کتلت درست کردن همیشه می بَرَدَم به هپروت . میرم اونجاها که دوست دارم. برای خودم سکوت می کنم یا بینش زمزمه می کنم . اما کتلت درست کردن رو چندان دوست ندارم برعکس مامانِ مورس که برای هر مهمان عصرانه یک آشی می پزد یا یک تابه مسی بزرگ می گذارد و می نشیند به کتلت سرخ کردن، 

منتظر یک تماس و نامه ی خیلی مهمیم. هر روز مادر و پسری چشم انتظاریم. انتظاری پر از امید اما کش دار. چه خوب که تابستان نیست.