خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

"در دنیای تو ساعت چند است؟"

نشسته ام و خیال می بافم و امید رج میزنم. البته در این میان آهنگ زیبای گیلکی گوش آشنا و گوش نواز "کی ایسه؟ کریستف رضاعی" را نیوش جان می دهم.

شب به نیمه رسیده، پسرکم  و همسرم خوابند. خانه هم تقریبا خوابیده! جز صدای قژقژ گاهگاه صندلی من و صدای کلیدهای کیبورد هیچ صدایی اذیتشان نمی کند لابد!

خیلی شب ها دوست دارم کمی زودتر بخوابم. مثلا ساعت 11، که خوب اصلا نشدنی است. کلا این ساعت های زندگی را دوست دارم. ساعت های مال خودم.

الان تقریباً دوسالی می شود که خانه داری می کنم و کدبانویی شده ام برای خودم. اول ها کمی سخت بود برای منی که 15 سالی هر روز صبح از خانه می زدم بیرون تا عصر. اما الان تقریبا عادی شده. دارم انگار یاد می گیرم نگاهم را به زندگی عوض کنم. شب جمعه برای مادرم کیک باقلوایی پختم. یک شیرینی خیلی خوشمزه که البته بچه های مادرم خیلی به مذاقشان خوش آمد، خیلی انگار. چون همه اش همان شب تمام شد. پسرمان هم به جای شام رفت و آمد چای و شیرینی خورد! مث مامانش عاشق هله و هوله است خب. اینها یعنی این که من از شیرینی و کیک پختن هم می توانم لذت ببرم.

هر روز دارم یک دیوار خانه را می سابم. می سابم ها. چند دور. بعد می آیم و از زاویۀ تابش نور به دیوار نگاه می کنم که لکی رویش دیده نشود. وقت های سابیدن خوب است، چون تمام خشمم را می ریزم بیرون، تمام حس های بد را هم. این خودش کمک بزرگی است برای ساعت هایی که فکر می کنم خوب که چی؟ اینها یعنی من می توانم از سابیدن و نازک کردن دیوارهای خانه ام هم لذت ببرم. 

یادم هم نمی رود که می توانم این ساعت ها موسقیق گوش کنم و کتاب بخوانم. این یعنی لذت لحظه های با خودم بودن. من از این تنهایی نیمه شب ها می توانم لذت ببرم!



عنوان نوشت: فیلم زیبای " در دنیای تو ساعت چند است؟"

حالا تا اون موقع!

-من این گوشه دنج خونمونو خیلی دوست دارم ، اما این گوشه دنیا رو نه!

دیشب بعد از کلی حرف زدن با خودم و همسربه این نتیجه در خودم رسیدم، من آدم وابسته ای نیستم. یعنی می تونم برم هرجا که همسر و کونوسچه باشند.یکی از گزینه های روی میز اینه این روزها!


-دلخوری هام از بابام داره زیاد می شه، اما من هی رفرش می کنم مخم رو و می گم: بی خیال. 

تازه دیشب کلی هم به خدا خرده گرفتم، اما آخرش کونوسچه که اومد تو بغلم گفتم خوبه زحمت کشیدی حداقل اینو بهم دادی!


-پنج شنبه وقتی با کونوسچه از دکترش برگشتیم برادر وسطی زنگ زد که ما شب بیاییم اونجا؟ منم خیلی کول گفتم چرا که نه! بیایین. آخه اگه چندسال قبل بود کلی با خودم غرغر می کردم که یعنی چی! باید دو روز جلوتر بهم بگن! همسر گفت: دارم بزرگ میشم. بعد این همه عمر تازه؟!


- امروز صبح باید می رفتم دانشگاه و کتابهای امانتی رو پس میدادم به کتابخونه. کونوسچه رو راه انداختم و زدیم بیرون. تو کوچه یه پیرزن از پشت کلی قربون صدقه راه رفتنش شد، آخرشم بهم گفت: قدر این روزهاشو بدون، بزرگ میشه دردسراش زیاد میشه، پدرتو در میاره. خندیدم و گفتم: درست می گین!

شب ها هر وقت بیدار میشه و میخواد بیاد تو بغلم، وقتی بغلش می کنم و تو خونه راه میریم و اون سرش رو شونمه، یا وقتی دارم موقع بازی کردن می چلونمش و هی با ماچهای محکم بادکشش می کنم، با خودم می گم مگه چقدر فرصت دارم این کارا رو بکنم؟ مگه چندسال دیگه پسرم شب ها پا میشه و دوست داره سرشو بذاره روشونه من و تو بغل من بخوابه؟! بعد این لحظه ها رو سفت تر بغل می کنم. بیشتر مادر میشم.

خیلی دوست دارم یادت بدم چه جوری با داشته هات خوش باشی!

هر روز به کونوسچه جان وقتی یه چیز فلزی می ذاره تو دهنش می گم: مامان جان می دونی این مرواریدهای خوشگل چقدر قیمتی هستند؟! باید قدرشونو بدونی. اونم همین جور که نگاهم می کنه و سرشو به علامت تایید تکون میده، اون شی فلزی رو به جویدن ادامه می دهد.

امشب یاد گرفته که تقاضای دَدَ رفتنش رو بگه. وقتی باباییش اومد رفت نشست تو بغلش و گفت: دَدَ. تا چند روز پیش که هوا هنوز اینقد سرد نشده بود، روزهایی که نمی تونستم ببرمش بیرون. می ذاشتمش رو صندلی از پنجره ِ آشپزخونه، بیرون رو نگاه می کرد. اما از امروز نمیشه این کار رو کرد. اما دارم بهش یاد میدم که دیدن کوچه ی سرد و خیس پاییزی از پشت پنجره ی گرم هم دلپذیره. (هرچند چندان موفق نبودم)!

کلا دوست دارم یاد بگیره که از همین پنجره هم میشه لذت برد. اینکه پنجره ی ما رو به کوچه است و رو به یک حیات خلوت سربسته نیست خیلی خوبه! ما می تونیم یه قالیچه بندازیم پشت پنجره ی قدیمون و با هم صبحانه بخوریم، یا چای عصرونه بنوشیم. درسته که اگه یه بالکن بود، لذت بخش تر بود، اما همینشم خوبه. عریضه مان اینقدر ها هم خالی نیست!

چیزهای زیادی هست که باید بداند، چیزهایی که خودم هنوز خوب و یا اصلا بلدشان نیستم.

معجزه ای که من به آن نیازمند بودم!

بعد از ظهرها که باطری کونوسچه جان تموم می شه، پتوشو برمی داره  و روی یه گوشه از تشکش دراز می کشه. بعد من رو صدا میزنه و با دست آروم می زنه رو بالش کنار دستش که یعنی بیا اینجا پیشم بخواب. هر روز که داره آروم آروم در چشماشو می بنده و من یا دستش رو گرفتم، یا موهاشو نوازش می کنم، به بودنش فکر می کنم. هر روز و هر روز از خدا ممنون تر می شوم که او را به من هدیه داده. مهربانی خدا، مهربانی!

یاد وقتی که هنوز کنجدی بود توی ظرف عسل می افتم! من برایش یوسف می خواندم بر سیب تا زیبا شود، یاسین میخواندم تا قلبش نرم و مهربان شود، والعصر می خواندم تا آرام باشد، آیت الکرسی می خواندم تا از بلا در امان باشد! حالا یوسفم کنارم زندگی می کند، با قلبی نرم و با احساس. همیشه ازش می خوام مهربونترین و محکم ترین و خوشبخت ترین باشه. وقتی که دارم براش دعا می کنم، یاد مادرهای توی قصه ها می افتم که برای فرزندانشون دعاهای خوب و بزرگ می کردند و دعاهاشونم برآورده می شد. بعد هی دعام رو بزرگ تر می کنم.شفاف تر می کنم. شفاف شفاف براش از خدا و دنیا میخوام تا یه موقع ادعا نکنن تو اینو نگفتی اونو گفتی! 

خدایا امتحان هیچ مادری فرزندش نباشه!

لااقل یکی از نتایج مثبت بی پولی طوفان های پی در پی ذهنی است!

تصمیم دارد بخوابد، شب از نیمه گذشته! اما هی الکی توی صفحات کتاب ها می چرخد. به آشپزخانه رفته و زیر کتری تقریباً همیشه روشن خانه اش را خاموش می کند. معتقد است در خانه هیچی هم که نباشد، چای باید همیشه به راه باشد. پنجره را می بندد و یک لیوان چای دیگر می ریزد. دوتا بیسکوییت کنار چایی می گذارد.دست کم خوب است هنوز می توانند بیسکوییت بخرند!

همسرش چندماهی است سر کار جدید رفته. اولش خوشحال بودند که تمام شد،  اما بعد از گذشت چندماه هنوز شرایط همانطور است. هیچ حقوقی دریافت نشده. حدودا یک هفته می شود که فقط تخم مرغ می خورند. با خود می گوید دست کم خوب است هنوز می توانیم تخم مرغ بخوریم.

شب ها سعی می کند برای ناهار ادارۀ همسر چیزی دست و پا کند که هم سر و شکل خوبی داشته باشد، هم بشود با سویا آن را درست کرد. بازهم ذهن خلاقش را مجبور به همکاری و تراوش می کند و چیزی فراهم می شود. امشب آخرین پیمانه های برنج را هم برای ناهار فردای همسر و فرزند پخت. بوی پیاز و دارچین طعم سویا را خوب کرده. اصلا اینقدر این روزها توی هر چیزی سویا می ریزد و غذاهای سویایی درست می کند هم میتواند یه کتابچه طرز تهیۀ غذاهای سویایی بدهد، هم توانسته طعم و رنگ آن را به گوشت نزدیک کند. با خود می گوید: دست کم خوب است سویا گران نیست و امشب هم چیزی به ذهنم رسیده. هم آن میان هم چیزی برای فردا باز هم البته با سویا پیدا می کند.جایی یادداشت می کند تا یادش نرود. 

یهو یادش می آید فردا شب هم یک مهمان تقریبا خودمانی دارد. اما نه آنقدر خودمانی که بشود جلویش تخم مرغ گذاشت. بدتر اینکه می داند مهمانش سویا اصلا دوست ندارد و معتقد است سویا یک طعم فیک و بی مزه دارد! بعد با خود می گوید: حالا تا فردا، یه کاریش می کنم.

دست می اندازد لای موهایش، چندروز است حتی حوصله حمام رفتن هم ندارد. یک تاپ مشکی ورزشی و یک شلوارک برمودای قهوه ای به تن دارد که همسر وقتی بار اول آن را پوشیده بود، گفته بود: شبیه سامورایی ها شدی با این! همین طور که زل زده به صفحات کتاب و دارد رویاهای خوب می بافد به هم، با خود می گوید: می شد بدتر از این هم باشه، همونطور که من قبلاً خیلی بدترها رو تجربه کردم. از پسش برمیام. دلم خیلی گرفته، اینقد که با هیچ کس نمی تونم درددل کنم. من باید مث یک سامورایی مبارز باشم.یا مثل یک گیشا محکم!


دوباره به سمت پنجره آشپزخانه می رود. لای آن را باز می کند و به انتهای کوچه و نور تیر چراغ ها نگاهی بی هدف می اندازد. سرش را بالا می گیرد و به چراغ های سبز و زرد برج میلاد نگاه می کند.همیشه برای خاطره هایش یک نماد دارد. در این خانه نماد خاطره هایش این برج شده. یاد شبهایی می افتد که فرزندش را در آغوش راه میبرد و سعی می کرد آرامش کند. شب های مادری سختند، اما با هیچ شبی دوست نداری عوضشان کنی. سرد است. پنجره را می بندد و به خودش قول می دهد دست از امید برندارد. دست کم هنوز، امید هست!


پ.ن: این صرفا یک داستانه که نیمه شب به ذهنم تراوشید!