آهنگ کولی شاهرخ را دوست دارم و دوباره و پس از سال ها دوباره دارم به آن گوش می کنم. همان موقع هم از همین تیکه بالا بیشتر از بقیه اش خوشم اومد.
این آهنگ مرا می برد به دور دست ها!
مرا می برد به 15 سالگی. می روم به کلاس اول دبیرستان!
یک بعد از ظهر پاییزی را می بینم. فولکس واگنی که به سمت بهشت زهرا می رود! چقدر درخت کهنسال در راه است. چقدر چنار! بوی چنار و قدمت گرفته!
صدای خنده های ریز ریز کودکان توی ماشین! آفتاب کم جانی که تا آن روز انگار بارها این صحنه را دیده!
این آهنگ زنگ ساعت 8 شب را دارد. مثل آن ساعت نواخته می شود!
"همه چیزهای از دست رفته یک روز برمی گردند؛ اما درست وقتی که یاد می گیریم بدون آنها زندگی کنیم". ژوزه ساراماگو
بله، دارم خیلی آروم و یواش کلمات رو تایپ می کنم تا همسر و پسرکم که توی هال خوابیدند از خواب بیدار نشن.
یکی از آرزوهای من در مورد همسرم این بود که خوابش سنگین می بود. اما از اونجا که دنیا منتظر فرصته تا حال گیری کنه، ایشون با قدم های شبانه یک مورچه هم مشکل دارند.
آلبوم آهنگ های قدیمی اومدن جلو و الان یه هدفون تو گوشمه و دارم هی با خیلی قدیمی های ابی بیشتر فرو می رم تو دیروزها! البته یه کتاب دانلودی هم می خونم و زن لامصب داستان هی بیشتر و بیشتر داره مث من میشه. جمله هایی که می گه، انتظاراتی که از دنیا و خودش داره، اونی که از همه چی و خودش انتظار داشت و نشد، ترس های آدمها و .... این یعنی این وسط همزاد پنداری هم می کنم.
یک چای دیگر، و باز هم چایی دیگر!
تازه اون جمله بالا که ساراماگو گفته را هم امروز دیدم و هی دوز خلوت خواهم بیشتر شد!
واقعا نیاز دارم با یکی حرف بزنم، یکی که نگه ای بابا، برو بچسب به زندگیت، اینا دیگه از کجا در اومد.
هیچ مشکلی نیستا، هیچی! فقط من دلم میخواد حرف بزنم.
گذشته هیچ وقت دست از سر آدم برنمی داره. و من تو یه قسمت هایی از گذشته ام کاملا بی تقصیر بودم چون خیلی بچه بودم. اما گذشته دست بردار نیست. از اینکه این مدلی شده و از اینکه الان کجام گله مند نیستما، اما می گم چرا باید این همه از سر می گذروندم؟ اصلا این همه از سرم گذشت که چی به دست بیارم؟ بدون این همه مصیبت نمی شد؟بدون این همه رنج و تنهایی و زخم نمی شد؟
تو من رو درست وقتی رها کردی که یه بچه ی معصوم و بی پناه بودم و به آغوش تو پناه آورده بودم. درست وقتی که قرار بود از بین یک لشگر عبور کنم رهام کردی بی زره و شمشیر. اولش مث یه گنجشک زخمی می خوردم به در و دیوار و پنجرۀ بسته. خیلی طول کشید تا رسیدم به هوا. وقتی هم رسیدم همه جای تنم جای زخم بود. زخم هایی که انگار کهنه می شن اما از بین نمی رن. عبور از بین اون لشگر مهیب و هراسنده رو فقط کسی می فهمه که تجربه اش کرده باشه. من از تو و بعد تو زخم های ناسور زیادی خوردم. البته کاری ترین زخم ها رو خودت زدی، اما بعدش انگار هرکی رسید چیزی در من دید که زخمی دیگر فرود آورد. آخرش خودم را رساندم به مامنی سرد. سرد اما لا اقل آرام! کم کم و به زور برای خودم گرما ساختم.
می شد اینطور نمی شد، می شد آه من دنبال تو نمی بود، می شد اصلا از اول نباشی!
هرچی می گم بیشتر حرف هام بوی گنگی می گیره. من نیاز دارم همین الان با یکی حرف بزنم.
یه وقتی بود دوست داشتم، ذهن آدم ها رو میشد خوند.
اما دیشب وقتی در گذشته غوطه ور بودم، وقتی پریشب افسانه غرق در افکارش بود، وقتی آن یکی دختر عمو رفته بود توی رویا،وقتی همسر رفت تو عوالم خودش؛
دیدم چه خوبه که نمی شه ذهن آدم و فکرشونو خوند!
ولی واقعا فکرشو بکن، افکار و ذهن ها هم مث چشم دیدنی و مرئی بودند، چقدر آدم بودند که ازشون متنفر میشدیم، چقدر آدم که عاشقشون، و چقدر سال و زمان از دست می رفت تا منتظر بشی تردیدهای یه نفر رفع بشه.
فکر کنم خوبه که نمی شه!
شایدم یه روز باز نظرم عوض شه در این مورد!
سه فصل پایان نامه انجام شد. منتظر خبر استادم که عنایتی نموده و بنشینه پای نظریات بنده! البته برای دو فصل بعدی گفتن که دست نگه دارم تا مهر تایید به کار انجام شده، بزنند، بعد ادامه بدم.
تو این فاصله چندتا کتابی که داشتم و نخونده بودم رو خوندم. یه کتاب رو هم دوباره بعد سال ها خوندم. چند تا کتاب هم هست که دوست دارم بخونمشون، البته کی فرصت بشه برم خرید نمی دونم. یه جایی هست که کتاب های دست دوم می فروشه و منم خیلی دوستش دارم و خوب مقرون به صرفه تر هم میشه. با اینکه اصلا چشمم آبی نمیخوره که این کتاب ها رو داشته باشه اما تو یه فرصت مناسب می رم.
امشب نرفته برف گیر شدیم و برگشتیم خونه. قرار نبود الان خونه باشم اما هستم. گلوم یکم می سوزه و سنگین شده، باید مراقب باشم سرما نخورم. چون اونوقت پسرم طفلکی میشه، کار عجله ای ویرایشی که اومده می مونه رو زمین، قولی که دادم بد قول می شه و اووووووه! اینقد کار نکردم که تو یک ساعت گذشته دل و دماغ نداشتم برای شروع! هی هم تو دلم به متنه می گم: من بفهمم کی تو رو ترجمه کرده!؟ بهش می گم: لامصب نکن!
یادم می مونه موقع خواب یه کلداکس دیگه بخورم.