-فردا ناهار یه مهمون عزیز دارم. بعد از کلی اینور اونور کردن، تصمیم گرفتم براش فسنجون درست کنم. اما باز با خودم فکر کردم اگه از اون دسته آدمایی باشه که فسنجون دوست ندارن، چی!؟ پس یه خورشت دیگه هم اضافه شد. الان که شب از نیمه گذشته فسنجون نیم پز شده و اون یکی خورشته هم پخته و زیرش خاموشه!
خونه داره برق می زنه از تمیزی، پنجره ها رو هم دوباره برق انداختم. وسطای تمیز کردن پنجره ها، دوباره باد وزیدن گرفت، خنده ام گرفت! آخه طبق یه قرار نانوشته از بعد از عید هر روزی که من پنجره تمیز کردم شبش بارون و رگبار اومد اساسی! اینبارم آماده بودم که بعدش بارون بیاد اما خوب ایندفعه آبرو داری و همکاری کرد آسمون!
بعد از کلی سرچ کردن انواع رسپی پای سیب، آخرشم نتونستم درست تصمیم بگیرم کدومو درست کنم! البته فردا برای عصرونه حتما پای سیب درست می کنم. اما فعلا دوتا رسپی برگزیده شدند،که نمی دونم بالاخره کدومشون پیروز می شن!
- دنبال یه دکتر ارتوپد می گردم برای گردنم! دردش گاهی حالت تهوع بهم میده! اگه سر سراغ داشتین، لطفتونه که بهم بگین!
-بعضی روزها تو زندگی هست که دوست دارم بیشتر 24 ساعت شبانه روز رو با پسرجانم تنها باشم!
از قضا و از شانس آقای خونه، امروز و دیروز از اون روزهاست! دوست دارم دیرتر بیاد!
- بعضی ها چرا نمی تونن دو روز تو خونه بشینن؟! طرف داره بچه شو می ذاره خونه ی یکی دیگه تا حتما حتما بره تئاتر! ساعت 7 تا 12:30 شب! بعد اون بچه تا اون موقع شب باید بیدار بمونه چون اگه بخوابه دوباره موقع خونه رفتن بیدار می شه و تا صبح گریه می کنه! البته گریه که نه، هوار هوار می کنه.تازه بد ماجرا اینجاست که این بچه به خاطر مشکلات نخوابیدن چندتا دکتر رفته و یه مدت داروی خواب آور بهش می دادن. حالا اینجور وقت ها معمولاً مادربزرگ بچه رو نگه می داشت. اما ایشون برای یه هفته رفتن مسافرت. واقعا اینقدر الان واجبه؟! بعد اینا از اون خانواده هایی نیستن که اهل تئاتر و کارهای فرهنگی باشند ها! صرفا جهت فانی! بله تئاتر هم می رن که یه فانی داشته باشن و البته بگن ما کار فرهنگی هم می کنیم!
تو انگار جور دیگری عاشقی کردن را بلد بودی. جوری که فراموش شدنی نباشد.
مثلا اینکه در آهنگ و زمانی خاص خودمان را جای دهی، برای همیشه؛ و تا ابد، حتی وقتی هر کداممان راه خودش را رفت، آن آهنگ و آن زمان مال ماشد و ما را کنار هم درخود جای داد.
یا مثلا اولین غزلی که به قلبت فرو نشست وقتی بود که عاشق من بودی! حالا هر چقدر هم که هر کدام راه خود را رفته باشیم، هر چقدر هم که دور باشیم، هر چقدر هم که دلداده ی دیگری شده باشیم، مهر اولین غزلت به نام من زده شده است! چه بخواهی چه نخواهی!
فقط هم تو بلد بودی به عشق چنین فرجام تلخی دهی ! آنقدر تلخ و شور که هیچ طعمی درمانش نباشد.آه که بعد از گذشت بیست و چند سال هنوز لحظه هایی که تو در آن بودی پر درد است!
می شد آن روز ها بوی اردی بهشت بگیرند، اما بوی عرق تب می دادند و شرجی خفه کننده ی تنهایی. میشد راهمان یکی باشد و این همه مجروح در سفر نباشد و این همه زخم برتن. به هیچ جای دنیا بر نمی خورد اگر تو شاعر تر نمی شدی و من ...؟! من چه شدم راستی؟! بعد از آن آوار من چه شدم؟! تو در اوج دلدادگی و عشق، آنجا که باید مرهم می شدی و مراقبم می بودی، راهت را کشیدی و رفتی! حتی زحمت هیچ عذر و بهانه ای را به خود ندادی! هیچ! فقط رفتی!
ولی با تمام تلخ ها و درد هایی که به یادگار گذاشتی جور دیگری عاشقی بلد بودی!
من هیچ وقت، هیچ موزه و کاخ موزه ای رو آخر هفته و روز تعطیل نرفتم تا حالا. (البته تو تهران). حتی اون موقع که شاغل بودم یه روز وسط هفته مرخصی می گرفتم و می رفتم موزه و کاخ موزه ی مورد نظر. البته منظورم تنها محدوده ی تهران و کرجه! اما این بار روز جمعه به خاطر یکی از اقوام که خیلی علاقمند بود سعدآباد رو ببینه رفتیم. که باز به خودم قول دادم فقط و فقط وسط هفته برم. اصلا حال و هوای خلوت موزه ها یه چیز دیگه است. اون سکوت سنگین خیلی چیزا رو با خودش به همراه میاره.
یادش بخیر تین ایجر بودیم یا کمتر، که هر سال بلا استثنا، از طرف مدرسه می رفتیم سعدآباد و کاخ شمس و یکی دوتا موزه ی دیگه. حس الانمو نسبت بهشون بیشتر دوست دارم. من عاشق خونه ای شدم که الان شده موزه میرعماد. بدجور از ساختمون خونه اش خوشم اومده. اصلا شده جزو ویش لیستام.
داستان خونه های دورو بر کاخ بماند که چقدر اون خونه آجرنمای قدیمی رو دوست داشتم!
یه روز هم رفتیم باغ ملی گیاهشناسی! به نسبت عکس هایی که تو نت ازش گذاشته شده جای خیلی شگفت انگیزی نبود. به ویژه که خیلی از جاهاشم بستن!
تو تموم این مدت هم پسر جان ما پوستمونو کند. یعنی کندها. هی تو اون چند روز تعطیلی تب می کرد و تبش قطع میشد.
یه روزم تو بوستان گفتگو اینقد گریه کرد و اینور و اونور رفت و نه نه گفت؛ تا آخرش با سر خورد زمین و قد یه فندق پیشونیش اومد بالا، که اونم با یه بستنی حل شد.
-چند شب گذشته رو تا سپیده بیدار موندم! دقیقا وقتی سپیده سر می زد دیگه تسلیم می شدم! کتری رو روشن می کردم، چای دم می کردم و ساعت 6 صبح تازه می خوابیدم. همسر هم خودش بی سرو صدا صبحونشو می خورد و می رفت. بالاخره، همین الان ،که اینجام کارم تموم شد! وقتی کار می گیرم دیگه نمی تونم بخوابم تا انجام بشه.
تازه اون وسط مسطا هی دیدم، نه یه جوری انرژی دست و پاش بسته است انگار تو خونمون، خلاصه پاشدم و یه جابجایی اساسی کردم، خونه داری رو درست وسط کار باید به رخ می کشیدم و انجام می دادم و گرنه انگار نمی شد تمرکز کرد.
-روزها و شب های خیلی خیلی عادی ای رو سپری می کنیم. حس می کنم کم حرف تر و مهربان تر شده ام. خوددارتر شدم و سعی هم می کنم حرفی که باید همون موقع زده بشه رو همون موقع بزنم. البته سعی می کنم ها. چقدر موفق بودم نمی دونم. تقریبا هم هر کی سرش به کار خودشه جز در مواقع نیاز و لزوم.زیاد خوب نیست اما بد هم نیست.
دیگه اینکه، مطمئن بودم، مطمئن تر شدم، که هیچ کس امامزاده نیست، باورم رو نسبت به آدم ها مخدوش نمی کنم، اما اگر چیزی خلاف عرف و حتی اخلاق، هم شنیدم، شوکه نمی شم! اما باز هم اون آدم از نگاه من قابل احترامه. میگم: اون فقط درگیر یه ماجراجویی شده! زن و مردش هم اصلا برام فرق نمی کنه. تو این یاد گرفتن ها، موهای سفید با سرعت مضاعفی، مث یک کلونی، در حال گسترشند، که خوب، مشکلی با اونا ندارم.