تا سحر بیدار موندم با سر درد خیلی زیاد و چشمهایی که داشت از خواب کورمی شد تا برای آقای خونه ی روزه دار سحری گرم و تازه آماده باشه! میزرو چیدم، لیوان شربت رو آماده کردم و غذا رو کشیدم و رفتم آقای خونه رو صدا زدم و اونم گفت سحر نمیخورم، بدون سحر روزه میگیرم. نمی تونم پاشم! آی حرص خوردم!
الانم با پسر جان رفتن بیرون و من موندم خونه! یکم خونه رو مرتب کردم. آب قطع شده و خونه گرمه! خون دماغ شدم و بند نمی یاد! الان یه فتیله گنده گذاشتم و هر چند دقیقه عوضش می کنم. از دیروز که بیرون رفتم حالم بده بدجور! من نمی دونم بهی چه جوری می تونه با یه هفته بی خوابی و امتحان و در حالی که فرداشم 30 تا مهمون برای افطار داره شب قبلش با دخترش پاشه بره استخر!؟ واقعا این همه انرژی رو چه جوری داره و کجاش ذخیره کرده؟!
معده برادر کوچیکه میکروب داره! البته بیش از حد داره. طفلکی خودش به خودش می گه : ابو درد! تا شیش ماه باید آنتی بیوتیک مصرف کنه! خدایا حواست بهش هست دیگه!؟
باتری کیبورد رو عوض می کنم، انگار کلمه ها پر رنگ تر می شن. مث وقتی که مداد رو می تراشی و دوباره شروع می کنی به نوشتن!
دلم یه دونه از کارهایی رو می خواد که قبلا می تونستم انجام بدم! امروز وقتی رفتم برای بهی، از اون قهوه فروشه که قهوه هاش حرف ندارن، نسکافه بخرم، دلم یه مغازه ی قهوه فروشی خواست! یه خانم دیگه هم هست که یه گوشه ی دیگه پاساژ یه پیشخوون داره که زیرش ویترین شیرینی هاشه! پای نارگیلاش معرکه اند، تو دهن آب میشه! اینور پیشخونشم دوتا از این صندلی بلندا گذاشته که می تونی بشینی همون جا خوراکیتو بخوری! یه سماور برقی کوچولو هم داره که می تونی دوتا چای عصر خوشمزه هم ازش بگیری! به علاوه همه اینا یه لب خندون و یه نگاه مهربون مظلوم داره که آدم دوست داره بره اونور پیشخوون بشینه کنارش و با چرب زبونی رسپی اون پای های خوشمزه رو ازش بگیره! که خوب اینو بلد نیستم و بنده خدا در امانه! پسرم باهاش خیلی رفیق شده بهش می گه خاله! اونم هر بارحتی اگه چیزی هم ازش نخرم به پسری از توی شیشه ی پر از اسمارتیزش، اسمارتیز می ده! تازه اگه لباسشم جیب داشته باشه تو جیباشم پر می کنه! بعد هوس می کنم یه همچین کاری داشته باشم! حتی برای خودم تو خیال یه جا هم واسه پسرم درست می کنم که خیلی خسته نشه!
بعد به این فکر می کنم که اصلا من دوست دارم از این کارا بکنم؟! اصلا حوصلشو دارم؟! اصلا حوصله چی رو دارم دقیقا؟ جداً این شده یه سوال برام! پسرم شده یه مفر برای اینکه بگم؛ من مادر شدم بنابراین دیگه نیستم! کلا تعطیل! آخه بدبختی اینه که اینقد مادر شایسته ای هم نیستم برای بچه ام! یه وقتایی که محترمانه و غیر محترمانه دارم از سر بازش می کنم، خیلی عذاب وجدان می گیرم بعدش! که خوب این طفلکی چه گناهی کرده که خواسته تو مامانش باشی؟!
همه چیم شده نصفه نصفه! هر چیم مونده یه جا! جمع نمیشه! جمع نمی شم!
گاهی حرف زدن تو دنیای مجازی خیلی سخته! اونم برای کسی که کلا زدن بعضی حرف ها براش خیلی سخت باشه!
امشب همین جوری یه سر زدم به وبلاگ یه دوست مجازی، بعد دیدم که کنجدش حل شده تو ظرف عسل دلش! خودشم گفت که لطفا کسی دلداریم نده! و دقیقا همون موقع منی که اصلا دلداری دادن بلد نیستم و اگه یکی بیاد روبروم و ساعت ها گریه کنه، تنها کاری که ازم بر میاد گریه کردنه و یا دیگه خیلی هنر کنم براش گل گاو زبون درست کردنه؛ نصفه شبی زار زار جلوی مانیتورم شروع کردم به گریه کردن. و درست همون موقع دلم میخواست یه چیزایی بگم و دلداری دادنم می اومد!
من هیچ وقت به پیشامدهای تلخ و ناگوار نمی گم چرا من یا چرا فلانی! حتی اون موقع که یه نوجوون بودم و مامانم رو از دست دادم نگفتم چرا من! چون می دونستم جوابش اینه: اگه تو نه پس کی؟ و من نمی خواستم هیچ کس این حجم درد رو تحمل کنه! امشبم نگفتم چرا دوست چشم آهویی من!؟ فقط گریه کردم و دلم می خواست اونجا می بودم تا بغلش کنم! یا نه؛ اصلا، اون من رو بغل کنه و آرومم کنه و بگه: سرن من دوباره مامان میشم، چون چیزی در درونم من رو مادر خلق کرده!
شبکه قرآن داره جزء 5 رو می خونه! یاد پارسال می افتم! چه شب ها و چه روزهایی که گذشتند! آدم از چه چیزهایی که می تونه عبور کنه! شاید زخم هاش خیلی عمیق باشن، شاید دیر التیام پیدا کنن اما بالاخره عبور می کنه!
الان و این وقت از شبانگاه که شب از نیمه گذشته یاد تو هستم ! اونی که گذاشتی لای کتاب و دادی بهم، برکت رو سرازیر کرد تو زندگیم!
اونشبی که هبوط کردی به زمین و قرار بود تو گوشت بعد اذان، اسمتو بخونن، کی به دل بابا و مامانت انداخت اون اسم رو برات انتخاب کنند؟! آخه هری چی می گردم فقط این اسمه که برازنده ی وجودته!
لازمه بگم چقدر الان دل تنگتم و چقدر الان دلم میخواست بودی و می نوشتی از دوست؟!
همین اول اینو بگم، این شروع جمله هم کار سختیه ها! اصلا شروع کردن خیلی وقت ها سخته! مث وقتی که قراره یه مقاله رو شروع کنی، یا وقتی که قراره یه کتاب درسی رو شروع کنی، یا همین شروع پست جدید! مثلا میخوام سعی کنم کمتر از کلماتی مثل برخی اوقات، گاهی، اغلب و اینا شروع کنم؛ اما همین کار رو سخت می کنه! اصلا گاهی باعث میشه اصل مطلب بپره از ذهنم!
الانم بیشتر میخواستم اینو بگم که آقا من از درس خوندن بعضی ها خیلی متعجب میشم! این بعضی ها بیشتر و با عذر فراوان شامل بچه های امروزی میشه! نمونه اش برادر زاده بزرگه، همچین با آرامش نصف کتاب رو می خونه و می ره سر جلسه! حالا من؛ من سر امتحان که بماند نیم ساعت قبل سرجلسه حضور داشتم و دائم مشغول خوندن انواع و اقسام آیات و اذکار مختلف بودم و وقتی که هم که برگه رو برمی داشتم اول چشمامو می بستم و یه نفس عمیق و 124 هزار پیغمبرو تمام عزیز کردگان پروردگار رو صدا می زدم و بعدش شروع می کردم؛ روزهایی که دانشگاه کلاس داشتم مثلا اگه 8 صبح بود کلاسم من از 5:30 صبح بیدار میشدم، تازه دانشگاه تا خونه پرش با اتوبوس و ترافیک و همه و همه میشد نیم ساعت. تازه همیشه ی خدا قبل امتحان دل پیچه هایی می گرفتم که حتمنی چای نبات لازم بودم. البته خوب منم خیلی استرسی برخورد می کنم سر حضور تو قرار ها و اینم زیاد خوب نیست، اما این درجه از بی خیالی هم زیاد خوب نیستا! شایدم این نسل راحت گذر، نسل خوشبخت تر و با آرامش تری بشن!