خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

پرنده ای که رو شونه هر کی نشست آرامش ریخت تو قلبش!


شبکه قرآن داره جزء 5 رو می خونه! یاد پارسال می افتم! چه شب ها و چه روزهایی که گذشتند! آدم از چه چیزهایی که می تونه عبور کنه! شاید زخم هاش خیلی عمیق باشن، شاید دیر التیام پیدا کنن اما بالاخره عبور می کنه!

الان و این وقت از شبانگاه که شب از نیمه گذشته یاد تو هستم ! اونی که گذاشتی لای کتاب و دادی بهم، برکت رو سرازیر کرد تو زندگیم!

اونشبی  که هبوط کردی به زمین و قرار بود تو گوشت بعد اذان، اسمتو بخونن، کی به دل بابا و مامانت انداخت اون اسم رو برات انتخاب کنند؟! آخه هری چی می گردم فقط این اسمه که برازنده ی وجودته!

لازمه بگم چقدر الان دل تنگتم و چقدر الان دلم میخواست بودی و می نوشتی از دوست؟!

اصلا مذمت عزیزان مد نظر نیست! فقط نگاه به تفاوته!


همین اول اینو بگم، این شروع جمله هم کار سختیه ها! اصلا شروع کردن خیلی وقت ها سخته! مث وقتی که قراره یه مقاله رو شروع کنی، یا وقتی که قراره یه کتاب درسی رو شروع کنی، یا همین شروع پست جدید! مثلا میخوام سعی کنم کمتر از کلماتی مثل برخی اوقات، گاهی، اغلب و اینا شروع کنم؛ اما همین کار رو سخت می کنه! اصلا گاهی باعث میشه اصل مطلب بپره از ذهنم!

الانم بیشتر میخواستم اینو بگم که آقا من از درس خوندن بعضی ها خیلی متعجب میشم! این بعضی ها بیشتر و با عذر فراوان شامل بچه های امروزی میشه! نمونه اش برادر زاده بزرگه، همچین با آرامش نصف کتاب رو می خونه و می ره سر جلسه! حالا من؛  من سر امتحان که بماند نیم ساعت قبل سرجلسه حضور داشتم و دائم مشغول خوندن انواع و اقسام آیات و اذکار مختلف بودم  و وقتی که هم که برگه رو برمی داشتم اول چشمامو می بستم و یه نفس عمیق و 124 هزار پیغمبرو تمام عزیز کردگان پروردگار رو صدا می زدم و بعدش شروع می کردم؛ روزهایی که دانشگاه کلاس داشتم مثلا اگه 8 صبح بود کلاسم من از 5:30 صبح بیدار میشدم، تازه دانشگاه تا خونه پرش با اتوبوس و ترافیک و همه و همه میشد نیم ساعت. تازه همیشه ی خدا قبل امتحان دل پیچه هایی می گرفتم که حتمنی چای نبات لازم بودم. البته خوب منم خیلی استرسی برخورد می کنم سر حضور تو قرار ها و اینم زیاد خوب نیست، اما این درجه از بی خیالی هم زیاد خوب نیستا! شایدم این نسل راحت گذر، نسل خوشبخت تر و با آرامش تری بشن!

فردای خوبی رقم می خوره!


-فردا ناهار یه مهمون عزیز دارم. بعد از کلی اینور اونور کردن، تصمیم گرفتم براش فسنجون درست کنم. اما باز با خودم فکر کردم اگه از اون دسته آدمایی باشه که فسنجون دوست ندارن، چی!؟ پس یه خورشت دیگه هم اضافه شد. الان که شب از نیمه گذشته فسنجون نیم پز شده و اون یکی خورشته هم  پخته و زیرش خاموشه!

خونه داره برق می زنه از تمیزی، پنجره ها رو هم دوباره برق انداختم. وسطای تمیز کردن پنجره ها، دوباره باد وزیدن گرفت، خنده ام گرفت! آخه طبق یه قرار نانوشته از بعد از عید هر روزی که من پنجره تمیز کردم شبش بارون و رگبار اومد اساسی! اینبارم آماده بودم که بعدش بارون بیاد اما خوب ایندفعه آبرو داری و همکاری کرد آسمون!

بعد از کلی سرچ کردن انواع رسپی  پای سیب، آخرشم نتونستم درست تصمیم بگیرم کدومو درست کنم! البته فردا برای عصرونه حتما پای سیب درست می کنم. اما فعلا دوتا رسپی برگزیده شدند،که نمی دونم بالاخره کدومشون پیروز می شن!


- دنبال یه دکتر ارتوپد می گردم برای گردنم! دردش گاهی حالت تهوع بهم میده! اگه سر سراغ داشتین، لطفتونه که بهم بگین!

بچه دار میشن که نگن اجاقشون کوره!

-بعضی روزها تو زندگی هست که دوست دارم بیشتر 24 ساعت شبانه روز رو با پسرجانم تنها باشم!

از قضا و از شانس آقای خونه، امروز و دیروز از اون روزهاست! دوست دارم دیرتر بیاد!

- بعضی ها چرا نمی تونن دو روز تو خونه بشینن؟! طرف داره بچه شو می ذاره خونه ی یکی دیگه تا حتما حتما بره تئاتر! ساعت 7 تا 12:30 شب! بعد اون بچه تا اون موقع شب باید بیدار بمونه چون اگه بخوابه دوباره موقع خونه رفتن بیدار می شه و تا صبح گریه می کنه! البته گریه که نه، هوار هوار می کنه.تازه بد ماجرا اینجاست که این بچه به خاطر مشکلات نخوابیدن چندتا دکتر رفته و یه مدت داروی خواب آور بهش می دادن. حالا اینجور وقت ها معمولاً مادربزرگ بچه رو نگه می داشت. اما ایشون برای یه هفته رفتن مسافرت. واقعا اینقدر الان واجبه؟! بعد اینا از اون خانواده هایی نیستن که اهل تئاتر و کارهای فرهنگی باشند ها! صرفا جهت فانی! بله تئاتر هم می رن که یه فانی داشته باشن و البته بگن ما کار فرهنگی هم می کنیم!

مثل فروردین زودگذر!

تو انگار جور دیگری عاشقی کردن را بلد بودی.  جوری که فراموش شدنی نباشد.

مثلا اینکه در آهنگ و زمانی خاص خودمان را جای دهی، برای همیشه؛ و تا ابد، حتی وقتی هر کداممان راه خودش را رفت، آن آهنگ و آن زمان مال ماشد و ما را کنار هم درخود جای داد.

یا مثلا اولین غزلی که به قلبت فرو نشست وقتی بود که عاشق من بودی! حالا هر چقدر هم که هر کدام راه خود را رفته باشیم، هر چقدر هم که دور باشیم، هر چقدر هم که دلداده ی دیگری شده باشیم، مهر اولین غزلت به نام من زده شده است! چه بخواهی چه نخواهی!

فقط هم تو بلد بودی به عشق چنین فرجام تلخی دهی ! آنقدر تلخ و شور که هیچ طعمی درمانش نباشد.آه که بعد از گذشت بیست و چند سال هنوز لحظه هایی که تو در آن بودی پر درد است!

می شد آن روز ها بوی اردی بهشت بگیرند، اما بوی عرق تب می دادند و شرجی خفه کننده ی تنهایی. میشد راهمان یکی باشد و این همه مجروح در سفر نباشد و این همه زخم برتن. به هیچ جای دنیا بر نمی خورد اگر تو شاعر تر نمی شدی و من ...؟! من چه شدم راستی؟! بعد از آن آوار من چه شدم؟! تو در اوج دلدادگی و عشق، آنجا که باید مرهم می شدی و مراقبم می بودی، راهت را کشیدی و رفتی! حتی زحمت هیچ عذر و بهانه ای را به خود ندادی! هیچ! فقط رفتی!

ولی با تمام تلخ ها و درد هایی که به یادگار گذاشتی جور دیگری عاشقی بلد بودی!