جان معمولا تعبیر و تعریف های قشنگی از اطراف و آدم ها دارد.
مثلا از نگاه او معلمش مثل غنچه ای است که هنوز باز نشده .
یا وقتی می خواست از سگ پسرعمویش تعریف کند گفت چقدر شبیه بلّاست . بلّا سگ یکی از دوستانمان است با تعجب گفتم اما نژاد اینها خیلی فرق دارد و جان گفت منظورم نگاهشان است .
صبح که جان را گذاشتم مدرسه خوشحال بودم از اینکه آخرین روز هفته است و او تا ساعت شش عصر در مدرسه می ماند. به خانه که برگشتم اول دکمه ی قهوه را زدم و دستم را بی دلیل شستم . وسایل صبحانه را آماده کردم و با لیوان قهوه نشستم پشت میز . پرده را کنار زدم . کره بادام زمینی را روی تست مالیدم . مورس زنگ زد که برایانجام کاری بروم . ایستگاه اتوبوسی که از آن به مکان مورد نظر می رفتم دقیقا کنار ساحل است . دیدن لاجوردی دریا و اکلیلی شدن نور آفتاب روی آبی زیبا ، پرواز مرغان دریایی و جیغ جیغشان ، دیدن خانه های رنگارنگ در حاشیه سمت چپ ، همه از جمله عوامل حال خوب کن بایست می بودند .
خواستم جانِ درونم را بیدار کنم و از منظره ی پیش چشم لذت ببرم ، مگر نه اینکه ژن های خود من است که به او نقل مکان کرده!؟ پس چرا مثل جان بودن ممکن به نظر نمی رسید
ایکاش که بچه ها این نگاه قشنگشون به زندگی را داشته باشند تا همیشه
واقعا
چه قشنگ میگه جان قشنگ
ایشالا بهترین لحظه هارو داشته باشید
امیدوارم بمونه همراهش