خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

این چندی که رفت!


باز دارم یه کتاب قدیمی رو دوباره می خونم! همیشه می گردم تو واقعیت یکی رو با شخصیت کتاب مقایسه می کنم! می گردم دنبال وجه های تشابه! این کتاب رو که خوندم حس کردم دوست داشتم مورس ( از این به بعد اینجا به همسر می گم "مورس"، چون هیچوقت این واژۀ همسر گفتن برام ملموس نبوده! نه که بد باشه ها من دوستش نداشتم) اینجوری باشه! مث اون مردی که عاشق زن شد، عاشقم باشه! یا اون مدلی بهم توجه کنه! اما مورس به قول خودش در عمل این کارها رو می کنهو و هر چقدرم بهش می گم: زنها اهل شنیدنند و عاشق جملات فریبنده! یه چند وقتی زورکی می گه و دوباره یادش می ره! حتی وقتایی هم که می گه: مث یه جنس ارزون و تقلبی به نظر می رسن جمله هاش! اینه که فعلا ولش کردم تا کی دوباره فیلم یاد هندوستان کنه و بشینم به نصیحت که مرد باید زبون گرم و طبع لطیف داشته باشه!

یا وقتی بهش می گم : دلت تنگ نمی شه از نبودنم؟! سریع بپره تو حرفم که: تو عزیز دلمی، هنوز نرفته دارم فکر می کنم خونه چه ساکت می شه بی تو! اما اون می گه: زندگی همینه دیگه! باید باهاش کنار اومد!



دل من فقط رفتن و برنگشتن می خواهد! فقط!


نمی دونم خوبه یابد! هر کی می شنوه دارم می رم بهم می گه: برو و برنگرد! خوبیش اینه که اونایی که این رو می گن، حتم و یقین دوستم دارن! اما اون طرفش هم اینه که همه می دونن هیچی دیگه نمونده برام تا اینجا نگهم داره! هیچی! نه مادری، نه خواهری، نه خانه پدری!

تمام ریشه هام سست شده تو این خاک، اصلا شاید هم دیگه چیزی نمونده باشه و شده باشم مث گلی که توی تراریوم کاشتنش! فقط هست! سست و سطحی! فقط هست، خیلی هم نمایشی!

نه اینکه برادرها نباشن، هستن اما من خیلی وقته تنهایی زندگی کردن رو بی اینکه منتظر کسی باشم تا حمایتم کنه، از دنیا آموختم!

نه اینکه دلتنگ دوستام نشم، نه اینکه دلتنگ مزار مادر نشم، نه اینکه دلتنگ بوی امامزاده نشم، نه اینکه دلتنگ صدای همیشه طلبکار پدر نشم، نه اینکه دلتنگ مهمانی های مسخره ی گاهی اجباری فامیل نشم! نه خوب دلم تنگ میشه! دل من هم دل است! اما من تمام عمر را به دلتنکی گذرانده ام و به این نوعش عادت کردم!

کاش برنگردم! از صمیم قلب و با تمام وجود بر نگشتن و بریدن میخوام!

فردا به بابا زنگ می زنم، هر چند هیچ حرفی نداریم، هر چند اون همیشه طلبکاره و متوقع، هر چند اون همیشه بابا بودنش یادشه و دختر بودن من رو نه! حرفامون پنج دقیقه هم طول نمی کشه، هر چند هنوز اسم گیلانشاه رو اشتباه می گه! اما باید بزنم! با اینکه اصلا کارهای از سر وظیفه رو دوست ندارم اما باید زنگ بزنم! خیلی دلم می خواست صفحه تقدیم پایان نامه ام رو می خوند، مطمئنم اصلا فکرشم نکنه که پایان نامه ام رو به اونم تقدیم کردم، اصلا نمی دونم یادشه که من درس می خوندم و درسم تموم شده؟! هر چند که اون صفحه تقدیم رو هم اولش با تهدید استاد راهنمام نوشتم، اما بعدش خوشحال شدم از چیزایی که نوشتم همش عین واقعیت بود!

کفش راحت و خوب و خوش قیمت؛ همه اینا کنار هم میشه؟!

دارم کارها رو مرتب می کنم! فکر کنم باید اولویت بندی بشن!

تا هفته پیش فکر می کردم کفش لازم ندارم چون یه جینگولی سفید با گل و بته جقه ریز آبی خریده بودم. اما بعد از پیاده روی طولانی باهاش دیدم انگشت های شصتم اذیت میشه. این یعنی هی وای من کفش هم لازم دارم!

پس شد یه کفش یا کتونی راحت، یه سوغاتی چشم نواز، مقادیری برنج از مزرعه پدربزرگ مادری که وقتی دمش می کنی عطر بهشت می پیچه تو فضای خونه، رنگ مو و ... حالا هی داره پشت هم یادم میاد.

حالا کنار همه ی اینا دارم خونه تکونی قبل از سفر رو هم انجام میدم! روبالشی های مهمان ها شسته شدند، پتوهای مهمان ها و رو تشکی ها شسته شدند،  و فقط فعلا همین!

اصلا بدی لیست کردن کارها همینه دیگه! قبلش فکر می کنی بیشتر کارها رو کردی و بعدش می بینی همین؟! هنوز که هیچ کاری نکردم!

از امروز یه ماه مونده!

زن های درونم افتادن به جون هم!کلا یه عده زن مشنگ اومدن نشستن تو مخ من از اول! سر دسته شون تازگی شده یه زن غرغرو! اون غر می زنه و من خسته می شم! یعنی دائم دارم غر می زنم ها!  غر می زنم و دو دقیقه بعد انگار نه انگار، شروع می کنم عادی راجع به خونه خریدن دختردایی و انتقالی شوهرش حرف می زنم. باز یادم می افته انگار اِ یه غر دیگه مونده و دوباره!  بعدش اون زنی که دائم درحال متهم کردن باقی زن های در منه، مث همیشه دست به کمر میاد میگه: هوی چته؟! چی میخوای خوب چرا نمی نالی حرف آخر رو اول بزنی!؟ اما درد اصلی اونجاست که زن درد دار درون، واقعا نمی دونه چی میخواد!  زن مامان درون میاد می گه: نگران نباش، اینا همش به خاطر استرسه! استرس سفر بی همسر! "اما اینا نیست!" زن عقل کل اینو می گه! وقتی غر می زنم یاد مامان می افتم که خیلی وقت ها غر می زد، خیلی وقت ها با خودش حرف می زد و هر وقت که دلش پر میشد رادیوشو خاموش می کرد و یکی از نوار روضه هاشو می ذاشت و به بهانه اونا هی اشک می ریخت و جارو می کشید، هی اشک می ریخت و گل هاشو آب می داد، هی اشک می ریخت و سوزن می زد، هی اشک می ریخت و غذاهای خوش نمک می پخت!

خرتوخر درونم همینجورسینوسی در حال فوران و سکوته!

کاش یکی بود می نشست برام لیست می نوشت و چمدونم رو می بست و می گفت: اصلا نگران نباش! همین که نشون می دی نمی ترسی اما از درون مث سگ داری می ترسی، بازم خوبه! مهم اینه که نشون بدی نمی ترسی!

چقدر امروز صبح دلم می خواست خیابون حجاب بودم تا با کیارستمی سلام و خداحافظی کنم! چقدر دلم می خواست و زندگی اغلب به میل دل به خواه ها پیش نمی ره!  امروز نبود پشتیبان های مامان گونه برای نگه داری بچه خیلی بیشترلمس شد!

بخور بخوابی داریم خلاصه!


چمدان بنفش بسته شده گوشه خانه منتظر بود که باز شد و محتویاتش برگشتند سرجاشون! مسافرت بی مسافرت! بنا به دلایل نه چندان موجه و محکم و کم و بیش مسخره هی "نه " آوردیم با همسر و دست آخر نرفتیم و نشستیم سرجامون! یه دلیلش سم پاشی بی موقع خونه بابابزرگ بود.

البته پسرم از دیروز یه اسهال خفیف و ملویی گرفته که با درایت مادر مدیر و مدبر! و هراسانش سریع پروسه درمان با یوموگی، چای نبات، کته ماست، نان سوخاری و نوشابه گاز گرفته شده ی مشکی (البته در مواقع خیلی حاد)، موز و خرما وسیب زمینی و آب، آغاز شد! اینقدر دفعه پیش ترسیده بودم که ناخودآگاه تمام این ها رو به خورد پسرجانم دادم و هی می گفتم مامانی اینا رو نخوری مث اون دفعه پوپوت زخم می شه و مجبوری کالاندولا رو تحمل کنی! البته خوبم همکاری می کرد و کم کم به دلش اشاره می کرد که قلمبه شده! اون وسطا هم یکی دوبار که پوشکش رو کثیف کرد سریع می گفت: مامان چای نبات!