خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

عصرهای سه شنبه که می شود


یک کارداوطلبانه پیدا کرده ام یک روز عصر توی هفته  توی یک کافه ی دنج محلی. عطر irrésistible را می زنم تا همان زنی باشم که پشت ماشین  قهوه  میان عطرهای قهوه و بوی مافین هایی که از آشپزخانه می آید او هم بوی شیرینی می دهد. 

پیرزن ها و پیرمردهای  صبوری به پستم می خورند . معمولا با آرامش صبر می کنند جمله ام تمام شود بعد اصلاحم می کنند . کلمات جدید یادم می دهند.  اسمم را از روی اتیکت سینه ام می خوانند و حدس می زنند معنی ملکه بدهد .  می پرسند ایتالیایی هستی ؟  و قبل از گفتنِ نه می گویم  : چه جالب خیلی این را به من گفته اند ، 

تا نه ِ  بعدش زیاد اذیتشان نکند. 

آدم های کافه برو،  پر از شور زندگی اند. 

یک جمعی هستند که بافتنی هایشان را می آورند و کنار هم می بافند برای نوه ها معمولا . مشغول آماده کردن کادوی نوئلند. 

لوسی پیرزنی با مزه است  ریزه میزه ، با موهای لَخت کوتاه و رنگ شده، عینکی فلزی  که چشمان درشتش همیشه آن پشت در حال لبخند و درخشش است و دندان های مصنوعی ای که با صورتش عجین شده . اغلب کلاه و کاپشن صورتی به تن می کند و این هفته برای دخترش که پنجاه ساله می شد تولد گرفت. 

یکی از مردان برای او با فلوت باس آهنگ تولدت مبارک نواخت. و همه ی آدم های توی کافه با هم برایش تولدت مبارک خواندیم .

دختران دانشجوی هنر کارهای طراحی شان را کنار میز ورودی سرداب روی میز ریخته بودند و مشغول کشیدن و رنگ کردن بودند . 


از ساعت شش و نیم که کافه تعطیل می شود و   مشغول تمیز کردن ماشین قهوه و بردن ظرف های کوکی و مافین به آشپزخانه ام ، گروهی زن و مرد، پیر و جوان ، با مدیریت مردی سالخورده که انگار استاد ادبیات است ، کافه ی نویسندگی دارند . ساعت نویسند ه ها که شروع می شود ما آهسته تر و بی سر صدا تر جمع و جور می کنیم و تمام . 



من بنده ی بوهای خوشم

بالاخره دو مهمانی در این خانه برپا شد 

این یعنی پختن دوتا کیک و پیچیدن بوی غذا و برنج زعفرانی توی خانه 

چای هل و زعفران توی فنجان های سفید

نشستن گلدانی گل رز  ، گوشه ی میز که اینبار صورتیِ یواش بود . 

روشن کردن شمع سرخابی جیغ بین دو مبل صورتی 

روشن کردن تمام چراغ های خانه . 

من بنده ی بوهای خوشم . بوی  ترکیب شده ی گل ، پلوی دم کشیده، پرتقال ، عطر روی لباس و اسپری خوشبو کننده ی هوا که بوی شکوفه ی گیلاس می دهد.  

….

پشت پنجره نشسته ام و کتاب می خوانم 

پرده زرد سمت چپ پنجره تلاش بسیاری دارد که بیشتر توی زوایه دید باشد و همین تمرکزم را زرد می کند.

یک هو در صرف فعلی دچار تردید می شوم می آیم مصدرش را تایپ کنم سر از اینجا بیرون می کشم.

سوزش درد شانه ام دوباره برگشته و دلیلش را نمی فهمم .

به روزهای اخیر نگاه می کنم که چقدر از رفتن بابا هنوز مبهوتم. با اینکه روز آخر که برای خداحافظی رفتم خانه اش، -خانه ای که درش به رویمان باز نبود -، می دانستم این بار بار آخری است که گونه اش را می بوسم ، دستانش را در دست می گیرم ، خنده اش را از نزدیک می بینم ، بوی مخصوصش را می شنوم و جیرینگ جیرینگ صدایش، صدای بابا ، حتی صدای گریه اش!

همه را می دانستم که آخرین بار است از نزدیک می بینم و می شنوم . هر چند بابا هفتاد سال بیشتر عمر نکرد و هفتاد سال رقم جوانی است برای مرگ . اما می دانستم . 

با این وجود هنوز مبهوتم . علیرغم تمام مواجهاتم در سوگ های قبل، بی تاب نیستم، دائم گریه نمی کنم، ملول و سرخورده نیستم . همین بسیار عجیب تر است. 

مثلا دو هفته پیش دعوت شدیم به مهمانی ، کله ی همه گرم شده از میِ بوردو. یکهو میزبان به باقی مهمانان گفت که فلانی صدای قشنگی دارد و بقیه که؛ بخوان . گفتم من فقط ترانه ی فارسی بلدم . اصرار که چه بهتر بخوان. 

سعی کردم شاد و فولکلور باشد  و طنین جالبی برای دوستان خارجی داشته باشد. بعد از ابراز لطف مهربان همه شان، یکی از دوستان خارجی پرسید : این که خواندی ترانه ای غمگین به شمار می رفت؟ که دوست دیگری پاسخ داد: نه شاد بود !

انگار چیزی مثل جیرینگ  که چسبیده بود به صدای آواز بابا ،آمده چسبیده به صدای من. 

عجیبی دنیا در اینه که همین الان ، همین حالای حالا که به ساعت من می شه یازده و سی و پنج دقیقه ی صبح ، من دارم میرم برای یه دوست به مناسبت تولدش گل می خرم و یه ظرف که کیکش رو بگذارم توش و برادرا تو ایران دارند برای مراسم چهلم گلی که خریدند رو می برند روی مزار بابا


جان  معمولا تعبیر و تعریف های قشنگی از اطراف و آدم ها دارد. 

مثلا از نگاه او معلمش مثل غنچه ای است که هنوز باز نشده . 

یا وقتی می خواست از سگ پسرعمویش تعریف کند گفت چقدر شبیه بلّاست . بلّا سگ یکی از دوستانمان است با تعجب گفتم اما نژاد اینها خیلی فرق دارد و جان  گفت منظورم نگاهشان است . 

صبح که  جان را گذاشتم مدرسه خوشحال بودم از اینکه آخرین روز هفته است و‌ او‌ تا ساعت شش عصر در مدرسه می ماند. به خانه که برگشتم اول دکمه ی قهوه را زدم و دستم را بی دلیل شستم . وسایل صبحانه را آماده کردم و با لیوان قهوه نشستم پشت میز . پرده را کنار زدم  . کره بادام زمینی را روی تست مالیدم . مورس زنگ زد که برای‌انجام کاری بروم‌ .  ایستگاه اتوبوسی که از آن به مکان مورد نظر می رفتم دقیقا کنار ساحل است . دیدن لاجوردی دریا و اکلیلی شدن نور آفتاب روی آبی زیبا ، پرواز مرغان دریایی و جیغ جیغشان ، دیدن خانه های رنگارنگ در حاشیه سمت چپ ، همه از جمله عوامل حال خوب کن بایست می بودند . 

خواستم جانِ درونم را بیدار کنم ‌و از منظره ی پیش چشم لذت ببرم ، مگر نه اینکه ژن های خود من است که به او نقل مکان کرده!؟ پس چرا مثل جان بودن ممکن به نظر نمی رسید