خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

خوش به حال آنها که از اول تا آخر یک خانه، خانه شان است!

خانۀ قبلی خانه ای بود که من درش شدم یک وبلاگر! وبلاگم را در یک گوشۀ دنج در همان خانه بود که برپا کردم و پاگذاشتم به دنیای خیلی ها و خیلی ها را راه دادم به دنیای زندگی دونفره و بعدتر سه نفره مان! خانۀ قبلی برای ما خانه به معنای واقعی بود!

شب آخری که روی آخرین فرش پهن شده در خانه دراز کشیده بودیم تا بخوابیم، شروع کردم از خوبی ها و قشنگی هایی که در آن خانه بر ما گذشت برای گیلانشاه تعریف کردن؛ و بدی ها  و تلخی ها را در یکی از گوشه پسله ها گذاشتم بماند! برایش گفتم در همین خانه بود که بی بی چکم در صبح یکی از روزهای تابستان دوخطه شد و من مادر و مورس پدر شد! همین جا بود که شب ها نوبتی من و مورس بغلش می کردیم و راه می رفتیم تا بخوابد، در همین خانه اولین دندانش را در آورد، اولین قدم هایش را برداشت! اولین کلمه را که "ما ما" بود بر زبان آورد و من از ذوق، ساعت اول کلاس نرفتم! از پنجرۀ همین خانه بود که با طوطی همسایۀ روبرو بای بای و دالی بازی کرد! اولین برف و باران را از پنجرۀ آشپزخانۀ همین خانه دید! با چند دختر و پسر هم سن و سالش روی سرامیک های همین جا بود که بازی کردند! و خیلی خوبی های دیگر که اینجا اتفاق افتاد و مختص همین خانه و بخش بزرگی از خاطراتمان شد! مورس هم هی می گفت: سرن مرثیه خوانی نکن!

چراغ ها را خاموش کردم بخوابیم، آخرین بار کلّۀ  نورانی برج میلاد را از قاب پنجرۀ آشپزخانه دیدم و دراز کشیدم و تمام! صبح فردایش در عرض یک ساعت با خانه مان خداحافظی کردیم! همسایه پایینی موقع خداحافظی  آنقدر ناراحت و بغضی شد که سخت خودم را کنترل کردم گریه نکنم! اصلا یادم رفته بود، هربار که از پله ها بالا می آمدم، می گفتم : کی بشود ما از این پله ها راحت شویم! گیلانشاه صبح با من از خانه خداحافظی کرد و به او گفت:  خونۀ قشنگ؛  گفت: مواظب خودش باشد و در آخر برایش بوس فرستاد!

حالا یک هفته از ماجرا گذشته، و خانۀ چهارم شده خانۀ قبلی! خانۀ جدید خیلی کمتر پله دارد! کوچک تر است ، فرش ها رفته قالیشویی، پرده ندارد، لوسترها نصب نشده و هنوز مانده تا خانه بشود! از خانۀ قبلی دور شدم و دارم این یکی را خانه مان می کنم! خانه که مورس کم حرف و اغلب سایلنت داشته باشد و گیلانشاه مهربان، خانۀ خوبی می شود!

با تمام این ها، ما سه نفر، حالا شش سال از زندگی و خاطراتمان در خانه و محلۀ چهارم جا ماند!

 

نظرات 8 + ارسال نظر
شهرزاد دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت 01:27

خانه ی نو مبارک...
پر خیر و برکت باشه برات.

ممنون شهرزاد

مارال شنبه 22 مهر 1396 ساعت 17:49

عزیزم خوب شد نوشتی تبریک می گم خونه جدید مبارک.امیدوارم این خونه پر باشه از عطر خاطره های خوب و دل انگیز

ممنون مارال! منم امیدوارم!

nisa شنبه 22 مهر 1396 ساعت 16:19 http://nisa.blogsky.com

خونه ی جدید مبارک . آرزو می کنم آنقدر این خونه خاطرات خوب داشته باشه که کمتر یاد خونه ی قبلی بیفتی.
شاد باشی رفیق.

سارا جمعه 21 مهر 1396 ساعت 20:46

سرن عزیزم ایمان دارم به جای اینکه از خاطرات برای خودت قفس بسازی، شروع به ساختن خاطرات زیبا در خانه جدید خواهی کرد. مبارکت باشه عزیزم

خاطرات خوب رو نگه میدارم و بهشون اضافه می کنم ! این تمام سعیمه

گلابتون بانو سه‌شنبه 18 مهر 1396 ساعت 13:12 http://golabatoonbanoo.blogsky.com

سلام
خونه جدید مبارک. ان شاالله این خونه هم مثل خونه قبلی پر از خاطرات خوب و شیرین بشه و به اصطلاح اومد داشته باشه براتون.

سلام و ممنون از آرزوی مهربانانه ات

ستایش سه‌شنبه 18 مهر 1396 ساعت 09:14

مبارک باشه عزیزم. امیدوارم که هر جا که هستید دلتون شاد و تنتون سلامت باشه گلم.

متشکرم ستایش

رافائل سه‌شنبه 18 مهر 1396 ساعت 06:21 http://raphaeletanha.blogsky.com

مهم شما سه تا هستید که توی هر چهاردیواری که باشید اونجا رو خونه میکنید‌ . روزهای خوبی درپیشه. شاد باش.

متشکرم رافائل! بله مهم همینه!

نرگس دوشنبه 17 مهر 1396 ساعت 10:25 http://azargan.blogsky.com

سلام گلم ایشالا به سلامتی ودل خوش یه خانه گرم وصمیمی مثل خانه قبلی برای خودتون درست کنید چه حیف از محله ما رفتین هرچند تا حالا ندیده بودمت ولی همین که بودی تو محله ما خوشحال بودم همش دلم میخواست ببینمت ولی نشد خدا همیشه پشت وپناهتون باشه

سلام نرگس مرسی، مهربان دختر! منم اون محله رو خیلی دوست داشتم اما ایشالا که ختم به خیر میشه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.