دیروزرفته بودم پیش استاد راهنمای سابق که در انجام پروژه ای کمکش کنم! اینقدر بهش گفته بودم هفته گذشته که رفته بودم پایان نامه رو بهش تحویل بدم بعد دوسال، و ازش امضا بگیرم برای کارهای تسویه، بهم گفت پاشو بیا تو این کار کمک کن!
تو راه برگشت همین طور که فقط سعی می کردم از روی موزاییک های قرمز عبور کنم و غرق در هپروتی بی مکان بودم، به خودم اومدم و خنده ام گرفت، به خاطر کاری که هیچی واسم نداره جز در جریان دوباره قرار گرفتن؛ اومدم اینور شهر و دارم از روی موزاییک های قرمز می پرم و روی جدول ها هنوز هم مسلط راه می روم! اینقدر کار کردن را دوست دارم که حالا به دیگران تقریبا ملتمسانه می گویم: اگه کاری هست که من می تونم انجام بدم تو رو خدا، تو رو به پیر و پیغمبر بگید بهم! دوباره راه رفتم روی مربع های قرمز و نسیم پیچید توی پیراهن رنگی رنگی نخی ام! به این کارهام که نگاه می کنم و قیافه ام را تصور می کنم در برخورد با آدم ها، می بینم من در بیست و سه سالگی جا مانده ام! هی می خواهم یادآور شوم به خودم و نمی شود. خود جامانده ام را می بینم! دختری با سری پُر از رویا و دلی پُر آرزو! دختری که فکر می کرد حالا حالاها وقت دارد برای رسیدن به همه ی آنچه که آرزویش را دارد!
از آرزو هایم جا مانده ام! از خیلی هایش! خیلی هایش! آن موقع ها امروز را جور دیگری می دیدم. شسته رُفته و تمیز! پر از حس آرامش! داشتن احساس خوشبختی! هنوز دختری هستم که لباس عروس دلش می خواهد و دست از این آرزوی مندرس برنداشته؛ اینقدر برنداشته که حال خودم هم، به هم می خورد که هنوز آرزویش برایم شیرین است! دختری که در شغل های مورد علاقه اش موفق شده و همین طور دارد موفق تر می شود! همان دختر بیست و چند ساله وقتی که دلش استقلال مالی گذشته اش را با وجود تمام سختی های همراه در محیط کاری می خواهد، نهیب می زند که اگر بچه نداشتی الان یک کار داشتی و اغلب آنچه دوست داشتی و جاهایی که دلت می خواست بروی را می رفتی! حالا باید تمام روز را کنار پسرت باشی! اینموقع ها اما مادرانگی قوی تر است! یادم می آید از صبح که پسرم را ندیده ام چقدر دلم برایش تنگ شده و هیچ چیز دنیا ارزش وجود او را ندارد!
دارم می رسم به تولدم! تنها چهار روز دیگر و یک ویش لیست توی تلگرامم برای خودم نوشته ام! یکیش رفتن به کافه ی توی خیابون دانشگاهم است و چقدر دوست دارم بروم خودم را روز تولدم مهمان کنم! چند تا کتاب هم هست که به خودم قولشان را داده ام! (تصرف عدوانی، مردی به نام اوه، خیابان بوتیک های تاریک ، و یکی دوتا خوب دیگر!
یک کیک با حال هم می پزم و آرزو می کنم و می دهم پسرچه جان شمعهایش را فوت کند!
آن دختر بیست و سه ساله را هم همچنان با خودم می کشم!
تولدت مبارک گلم مطمن باش از موندن کنار پسرت هرگز پشیمون نخواهی شد چون هیچ چیز تو دنیا با ارزش تر از کودکت نیست . حس قشنگ دیدن بزرگ شدنش .
ممنونم سرسبزی دشت
بله هیچی تو دنیا قشنگ تر از شادی و نگاه بچه ها نیست! دنیای بدون بچه ها دنیای غیر قابل تحملیه
تولدت مبارک سرن جان
ایشالاه در کنار عزیزانت 120 ساله بشی
موفق و پایدار باشی
ممنونم مامان
دوست شهریور ماهی نازنینم تولدت مبارکککک بهترین ها رو برات می خوام.
نمی دونم قبلا هم گفته بودم یا نه ولی آیا مهدکودک گزینه خوبی نیست که یکم بیشتر برای خودت باشی.همه ما فضایی رو فقط برای خودمون می خوایم.البته بچه ها که بزرگ تر می شن کار کم کم راحت تر می شه
مرسی مارال جان
بله کم کم اون هم تو برنامه مون هست البته بعد از جابجایی
سلام عزیزم تولدت مبارک خواستم بگم مردی به نام اوه رو هرگز نخر بی اندازه چرت و بی سر و ته
مرسی که نظرت رو گفتی مرجان
تولدت مبارک عزیزم. در وجود هر کدام از ماها دخترک شاداب و سرزنده ای وجود داره که در گذشته ها جاش گذاشتیم.
مرسی زیبا
می دونی سرن جان، من اون دختری ام که با وجود بچه رفت دنبال خواسته های خودش و الان به غایتتتتت پشیمونه. من دقیقا راه اول رو انتخاب کردم و با هزار توجیه ابلهانه رفتم دنبال رویاهام و امروز پشیمانم. چرا که شیرین ترین روزهای مادری مثل ماهی لیز از دستم در رفت و حالا من موندم با تنی که از کار بی وقفه در بیرون از خونه رنجوره و دخترکی که به جای حس مادری، من رو خواهر خودش می دونه. حالا در آستانه سی و سه سالگی (منم هشتم تولدمه) با وجود دختری سیزده ساله دل خوش کردم به اینکه اگر روزی عمرم به دنیا بود با نوه ام حس مادری شاید دوباره از سر بگیرم. شک نکن تو بهترین راه رو انتخاب کردی
مرسی که اینا رو گفتی سارا! یکی از دلایل تا حالا سرکار نرفتنم حرف های مامان هایی مثل شما بود که بهم توصیه می کردند فعلا بمونم کنار بچه ام!
ممنونم که گفتی بهم
پیشاپیش تولدت مبارک عزیزم. خیلی دلم خواست بدونم الان چندسالته. منم اون دخترک رو دنبال خودم میکشم. گاهی شبها به اون و رویاهاش فکر میکنم. به اینکه فکر میکرد در سی و هفت سالگی یه دانشمند یا یه مدیر موفقه و دوتا بچه داره! که البته هیچکدوم نشد.
اما راضی هستم. اون وقتها فقط آرزو ها و خیالات بودند. الان یاد گرفتم از لحظه های زندگیم لذت ببرم. زندگی کنم. و بدونم که همین مطابق رویاها نبودن زندگی و سورپرایزهاشه که باعث زیبا شدن زندگی و امید به آینده میشه. چه میدونیم خداوند برای فردای ما چی درنظر گرفته!
راستی، منم اشکم دم مشکمه! البته این چند ساله اخیر اینجوری شدم. از وقتی سی و پنج سالگی رو پشت سر گذاشتم.
ممنونم رافائل! انگار اغلبمون داریم یکی رو دنبالمون می کشیم!
من از اول هم اشکم دم مشکم بوده ! الان خیلی بیشتر!
راستی من و شما هم سن هستیم رافائل
عزیزمممم...
آخه کدوم یکی از ما میتونه بگه که اون دختر شاد و خوشخیال رو با یه کوله ی گنده پر از آرزو هنوز دنبال خودش نمیکشه؟؟
اینو هم مطمئنم که خودت خوب میدونی که خیلیا،خیلی خیلیا حاضرن تمام شغل و درآمد و موقعیت اجتماعی و ... رو بدن و عوضش فقط یه پسرک داشته باشن
راستی تولدتم مبارک
بله می دونم! و به خاطر داشتنش همیشه مرسی گوی خدا هستم! و برای همه ی زنها مادر شدن رو از صمیم قلب آرزو می کنم! چون تا نیست، نیست! اما وقتی میاد دیگه نمی شه نباشه، نمیشه دنیا رو بی او تصور کرد!
سلام گلم پیشاپیش تولدت مبارک بهترین هارو برات آرزو دارم ایشالا در کنار پسرگلت به همه آرزوهای قشنگت برسی چقدر عالیه که تین رویاهای خوشگل رو داری
سلام نرگس
ممنونم! آمین به دعای مهربونت!
رویا هم یکی از اون چیزای امیدوارکننده اس به گمونم!
تولدت مبارک انشالله به تمام ارزوهات برسی
مرسی سایه! آمین!
تولدتون مباااارک:گل
ممنونم!