خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

قبل از هر توصیه و پیشنهادی ابعاد شرایط طرف مقابل رو هم در نظر داشته باشید

فقط نگاه می کند، وقتی مرد از برنامه های آینده اش می گوید فقط نگاه می کند! در دلش دارد هار هار می خندد به خودش، به اوضاعش، کاری که اغلب از سر دردهای زیاد انجام می دهد؛ به تمام چیزهایی که دلش می خواهد و نمی شود. به تمام چیزهایی که مرد این همه راحت درباره ی رسیدن به آنها حرف می زند!  از زورخواب و گیجی چشم هایش تا به تا می بیند. نور اتاق را کم کرده تا بچه از خواب بیدار نشود. به کلاس زبان شش سال پیش فکر کرد که وسط گرفتاری های نقل و انتقال و هزینه های به قول مرد فعلاً نشدنی، رها شد برای بار چندم. از نصفه نیمه کار کردن بیزار بود اما باز هم مجبور شد که رها کند و بگذارد برای فرصتی که آن موقع فکر می کرد به زودی میسر خواهد شد. به تابلوی حکم ورزشی روی دیوار که نگاه می کند یاد روزهای پر هیجان و تحرک گذشته می افتد، هنوز لباس ورزشی ها را در چمدانی مرتب نگاه داشته و هر وقت که برای سر و سامان دادن به سراغشان می رود بازهم دلش برای گذشته ی ورزشی غنج می رود و به خودش قول می دهد که دوباره برنامه ای را برای ورزش کردن ترتیب دهد! هر بار هم همین قول را به خودش می دهد اما فقط قول! در آن میان حتی یک بلوز ورزشی طوسی کلاه دار با طرح برگ های ریز  و درشت براق؛ نو و نپوشیده  هم دارد!

مرد هنوز دارد از آینده حرف می زند و او همچنان دارد به طرز نگاه تمسخرآمیز دیگران وقتی او از رشته اش حرف می زند فکر می کند. هر چند این یکی اصلا برایش مهم نیست و خودش از نتیجه این انتخاب حداقل راضی است!

مرد ادامه می دهد و می دهد!

با خودش فکر می کند شاید من وسط ماجرا گیر کرده ام و نمی دانم چی به چی است و مرد از بالا که نگاه می کند اوضاع  و شرایط را بهتر و راحت تر درک می کند.

اما باید بگوید، هرچند که می داند مرد را ناامید می کند از خودش! هر چند که می داند تمام این ها ممکن است  در آینده بر علیه او استفاده شود! اما وقتش رسیده که یکسری از موانع نشدن ها برای مرد برشمرده شوند.

- می دونی برای تو گفتن اینا راحته چون تو یه پدری! پدری که صبح ها می ره سرکارش و بعدشم برای خودت برنامه های خاص خودت رو داری بی دغدغۀ فکر کردن به اینکه الان بچه چی میشه!؟ غذا خورده!؟ آرومه!؟ خوابش منظمه!؟ تو برنامه های خودتو داری بی اینکه قرار باشه به اینا فکر کنی! اما من حتی نمی تونم بنویسم، حتی نمی تونم باشگاه برم، زبانم رو تموم کنم بعد از شش سال ول کردن، حتی نمی تونم برم زیر بارون قدم بزنم چون قبلش باید نگران این باشم که بچه ام تو بارون سرما می خوره، حتی دوستی  تو نزدیکی  خونه ندارم که شب های پنج شنبه یا وسط هفته اگه خیلی خسته ام بریم بیرون یه جا بشینیم و یه چای با هم بخوریم، چون برای اونم وسطش هی باید حواسم به بچه باشه! اگر دلم بخواد با بچه ام برم بیرون باید به بعدش فکر کنم که قراره چهار طبقه بغلش کنم بیارمش بالا و بعدش دوباره دردهای گردن و کتفم شروع میشه! من خیلی کارها رو نمی تونم بکنم چون یه مامانم! یه مامان خیلی خیلی تنها که مامان و هیچ کس دیگه ای رو نداره که در هفته شش ساعت بچه اش رو نگه داره و خیالشم از جای بچه اش راحت باشه! از شرایط مادریم ناراضی نیستم! خسته ام اما ناراضی نیستم چون انتخاب خودم بوده بر خلاف خیلی از انتخاب هایی که نمی دونم گاهی به خاطر چی بوده، این یکی به خاطر خودم بوده! اما از اونجایی که یه آدمم خسته میشم! خیلی وقت ها خسته میشم از این همه بی کسی! من نمی تونم از آدم های دور و برم چیزی بخوام و بعدش به این فکر نکنم که الان یه موقع فکر نکنه من آویزونم!؟ برام مهمه آویزون نباشم، غرور ندارم اما آویزون بودن به آدم ها رو برای رسیدن به هدف های بزرگ زندگی نمی خوام

حالا این زن بود که ادامه می داد و می گفت و می گفت!

مرد هی مایوس تر میشد از زن!

تهش مرد با گفتن یه باشه ی کوتاه ختم جلسه رو اعلام کرد و رفت دستشویی!

زن هم چراغ رو خاموش کرد و با غرغر نهایی زیر لب که این یکی رو نخواست بلند بلند بگه، رفت تو تخت!

 

نظرات 7 + ارسال نظر
مهاجر جمعه 15 اردیبهشت 1396 ساعت 20:41

سرن جان خیلی سخته و این رو بدون که خیلی از مادرها این شرایط رو دارند و شما رو درک میکنند. من یک مجموعه ای میرم به اسم شهربانو که تو خیلی از محله ها هست کاملا زنانه است و فرهنگی و ورزشی است. خانه بازی هم دارند که با هزینه کم بصورت ساعتی بچه ها رو مراقبت میکنند. دختر من با آقا پسر شما همسن هستند و دیگه وقتش رسیده که به کلاسهای خلاقیت و خانه بازی بروند. یکساعت که سر کلاس باشه شما میتونی پیاده روی داشته باشید یا همزمان سر کلاس دیگه ای برید. سخته ولی شدنی. .. یا علی بانو جان.
راستی محل ما این مجموعه رو ندارهاااا من با اتوبوس به یک محله دیگه میرم.

خیلی خیلی ممنونم مهاجر! پیشنهاد فوق العاده ای بودها!

مامان امیرعلی و نسترن چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 ساعت 11:25

عاااالی بود سرن عزیز

قابل نداشت

عابر سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1396 ساعت 23:03

راستی بعضی سالنهای ورزش امکان نگهداری کودک رو دارند. یکی تو شهرک غرب یکی تو مقدس اردبیلی هست

ممنونم بر
یکی باشگاه هایی که قبلا کرج می رفتم همین طور بود اینجا دوسه تایی روپرسیدم که البته قبول نکردند

زیبا سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1396 ساعت 20:37 http://roozmaregi40.persianblog.ir/

سلام سرن عزیز. این پستت رو کاملا درک کردم. خودم هم یک مادرم و همه اینا رو از سر گذروندم. ولی هنوزم اعتقاد دارم با تمام محدودیتها بازم میشه کاری کرد. بازم میشه به آرزوها رسید.
به هر حال باید حتما یک ساعتهایی رو به خودت اختصاص بدی حتی اگر همسرت رو مجبور کنی که ساعتهایی رو به پسرش اختصاص بده

سلام زیبا سعی خودمو می کنم و به توصیه ات عمل

مارال دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 00:27

مادرا همیشه آخرین نفرن کاملا درکت می کنم.نمی شه پسری رو مهد بفرستی...

نه این امکان رو به خاطر خودش فعلا نداریم!
من ناراضی نیستم مارال فقط انتظار دارم با توجه به شرایط فعلیم بهم توصیه بشه

سارا شنبه 9 اردیبهشت 1396 ساعت 20:40

می دونی سرن، این یادآوری ها، اونم زمانی که مرد فکر می کنه تو اوج ابرهاست، دقیقا به همین جا ختم می شه. هر مردی با هر اخلاقی که باشه، به همین یک کلمه ی باشه بسنده می کنه و ختم جلسه و الخ...
من متوجه شدم جای این یادآوری ها و حتی اعلان خواسته ها، ریز ریز و در بطن زندگیه. اغلب ما خانم ها سکوت می کنیم، سکوت می کنیم و جایی که نباید، این سکوت رو می شکنیم. ما متاسفانه خیلی وقت ها خودمون رو فراموش می کنیم. چه توقعی داریم که همسرانمون ما و خواسته هامون رو به خاطر بسپارن. منظورم فقط تو نیستی عزیزکم. انگشتم اول به سمت خودمه که اوضاعم از همه افتضاح تره

عابر شنبه 9 اردیبهشت 1396 ساعت 17:10

چقددددرر اون پارگراف از زبان مادر درست بود. اگرچه که خیلی جاهاش من نبود ولی انگار من بود که از زبون یکی دیگه جاری شده بود.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.