خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است
خاکستر و بانو

خاکستر و بانو

نام وبلاگ برگرفته ازنام یکی از اشعارشمس لنگرودیِ عزیز است

قصدم باز چیز دیگری بوده از اول!

خیلی حرف برای گفتن دارم، خیلی! اما انگار غریبه شدم با دنیای خودم! یهو رفتم چندتا از بلاگفایی های قدیم رو خوندم و دلم گرفت! اون زمان که تازه تازه پیداشون کرده بودم، وسط اون همه تنهایی یهو حس کردم دنیا چه جای قشنگیه، قشنگه که تنها نیستم، قشنگه که خدا این آدم ها رو سر راهم گذاشته! اما بعدتر و بعدتر تموم شد من نخواستم تموم شه اما تموم شد مث باد؛ مث ابر در حال سفر! یا نیمه جون موندند وسط، نمی دونم تب بود یا چی که این همه داشت رشد می کرد و همه گیر میشد. چی بود تموم شد؟! شاید اشتباه بودیم، شایدم کم حوصله، شایدم دچار یه جور حس ماجراجوییِ شدیدِ گذرا شده بودیم و بعدم که.. پوف! شروع کردیم به دوباره تنها شدن و رفتن تو محیط کسالت بارِ امنِ قبلی! بعدم دوباره نک و نال که من تنهام  و وای تنهام! شایدم وصله ناجور بودم برای دوستی! جزو آدم حسابی ها به شمار نمی رفتم برای دوستی! من یه آدم معمولی ام با یه زندگی بیش از حد معمولی و یه گذشتۀ فراساده و نیاکانی روستایی! بنابراین انتظار داشتن دوستانی آن چنانی، انتظار زیادی است، به ویژه وقتی اونها حرف می زنن، می بینی که هیچی نداری برای گفتن! قبل ترها، یا بهتره بگم خیلی خیلی قبل ترها، تو نوشتن بهتر بودم که اونم داره تموم میشه! دنیای کلماتم محدوده، دایره بینش و معرفتم از اونم محدودتر؛ ایدئولوژِی هامم که دائم یا دارن تغییر می کنن یا اینقدر کم ازشون می دونم که گاهی قابل دفاع نیستند! یه وقتی فیلم بین خوبی بودم، اما فقط فیلم بین خوبی بودم، نقد مثلا فلان سکانس رو بلد نبودم، یا پیام فیلم رو جزء به جزء، فقط می فهمیدم فیلم خوبیه یا نه، الان همونم نیستم!

روز هایی رو یادم میاد که بزرگترا می گفتن بیست سال پیش که فلان جا بودن... بعد تو ذهنم بیست سال خیلی زیاد بود و دور، اما الان خودمم می تونم چیزهای زیادی از بیست سال پیش و یکم هم از قبل و قبل ترش بگم!

نمی دونم چند سال دیگه نظرم راجع به این روزهام چیه؟! یک چیزی در درونمه که دوستش ندارم، بلد نبودن این که منگنه بشم به آدم ها!

مثلا خیلی دلم می خواد از حال دوستم با خبر باشم، اما تا دستم می ره سمت تلفن، به ساعت نگاه می کنم و می گم: الان ساعت بدی نیست؟! شاید سرکاره!؟ شاید خوابه، شاید مشغول بچه اش باشه، شاید سر کلاس باشه و اوووووه... بعد می گم خوب یه ساعت مناسب تر زنگ می زنم و ساعت مناسب تر پیدا نمی کنم، بعد مثلا زنگ می زنم سلام می کنم و نمی دونم چی می خوام بگم، سر حرف باز کردن روبلد نیستم، مث هزارتا کار دیگه ای که بلد نیستم؛ دلداری دادن، نصیحت کردن، نظر دادن. تازه بعد از تماس هم می گم خوب بذار فردا هم زنگ بزنم تا کم کم و دوباره یخ رابطه آب بشه، اما فرداش می گم نه بهتره اجازه بدم اون این بار زنگ بزنه، شاید اصلا همون دیروزم از روی تعارف باهام حرف زده و چندان تمایل نداشته باشه، یا اصلا زشته خیلی آویزون بازی دربیارم! راستش خیلی بده که با این سن و سال بلد نیستم رابطه ام رو چه جوری حفظ کنم؟! راهی برای دلنشین بودن هم نمیدونم! بنابراین سزاوار چنین شرایطی ام!همین!


نظرات 1 + ارسال نظر
مهرنوش دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 10:28 http://khurshidejavedan.blogsky.com

وای چ جالب...
۹۰ درصد شبیه من بود اینچیزایی ک گفتی..
میتونم تو این مورد ب جای اینکه بگم سعی میکنم درکت کنم باجرات بگم واقعا درکت میکنم..

ممنونم که درک می کنی!
دفعه ی دیگه درصد رو بالاتر می برم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.