یه وقتی بود دوست داشتم، ذهن آدم ها رو میشد خوند.
اما دیشب وقتی در گذشته غوطه ور بودم، وقتی پریشب افسانه غرق در افکارش بود، وقتی آن یکی دختر عمو رفته بود توی رویا،وقتی همسر رفت تو عوالم خودش؛
دیدم چه خوبه که نمی شه ذهن آدم و فکرشونو خوند!
ولی واقعا فکرشو بکن، افکار و ذهن ها هم مث چشم دیدنی و مرئی بودند، چقدر آدم بودند که ازشون متنفر میشدیم، چقدر آدم که عاشقشون، و چقدر سال و زمان از دست می رفت تا منتظر بشی تردیدهای یه نفر رفع بشه.
فکر کنم خوبه که نمی شه!
شایدم یه روز باز نظرم عوض شه در این مورد!
همین الانشم که ذهن نمی خونیم خیلی ها هستن که باهاشون مشکل داریم. چه رسد به اینکه بتونیم. اوه اوه اوه!
منم خوشحالم که نمی تونم فکر اطرافیانم رو بخونم و خوشحال تر که ذهنم رو نمی تونن بخونن...
شکر واقعا
چه چیزا که نمی گذره تو کله هرکدوممون
فکر کن وااااااایی وحشتناک میشد.......
آره خوبه که نمی شه !